منو خالم یکسال باهم فاصله ی سنی داریم من ۱۳سالم که بود تازه تو سن بلوغ بودم مادر بزرگم اینا اومده بودن خونمون خالم عادت ماهانه بود(عادتاش خیلی دردناک بودن)اونجا درد داشت مادر بزرگم ب من گفت اتو داغ کن بزار رو شکمش منم خالمو خیلی دوس داشتم با دلو جون براش انجا میدادم بعد در همین حین مادر بزرگم اومد دست زد به اوتو گفت وای داغه که من گفتم نه داغ نیست اگه داغ بود خاله خودش میگفت مادر بزرگم گفت نه داغه منم گفتم نه والا داغ نیست به خالم گفتم فلانی داغه؟اون هیچی نگف یهو مادر بزرگم اوتوی داغو گذاشت رو دستم من جیغ زدم(اخه پوستم حساسه خیلی سوختم گفتم ردش میمونه ولی نموند خداروشکر)با خنده پیروز مندانه گفت دیدی داغه؟ازون موقع ۱۳ سال میگذره و من همچنان هر وقت یادم میوفته دلم میگیره من خیلی راحت همرو میبخشم ولی مادر بزرگمو نمیتونم ببخشم😢کلا سر منو خالم خیلی رفتارای تبعیض امیز داشته یبارم خالم حامله بود براش شکلات نارگیلی ک ویارش بود خریدم گفتم بیا نصف کنیم منم دوس دارم داشتم اذیتش میکردم فقط خالم به شوخی گفت گدا اون چیه میخوای نصف کنی یهو مادر بزرگم گف نمیخواد خودم برات میخرم خیلی دلم شکست😭اولبن باری ک اصلاح صورت انجام داد من بهش گفتم اصلا تغییر نکردی یهو مامان بزرگم گفت میدونی چرا تغییر نکرده چون ذاتا خوشگله ولی تو اگه اصلاح کنی خیلی تغییر میکنی😑😶هنوزم همونطوریه😢خجالت میکشم بگم ها ولی من از مامان بزرگم متنفرم😖خیلی تلاش کردم این حس تنفرو از بین ببرم ولی هی کارای جدید میکنه خودش تمدیدش میکنه😂شماهم مامان بزرگتون همینجوریه یا فقط مامانبزرگ من اینطوریه😑😂جالبه همونطوریم نمیتونم ببین کسی بدشو میگه ازش دفاع میکنم🙄
گلم ببخشید میشه تاپیک اخرم گزارش بزنی خیر ببینی
مادربزگت واقعا بچچچچچ ۶ست یه بد بچ عوضی
شما هم رفتارهای جالبی نداری
یکی از یکی بچه تر
اینکه مامان بزرگت دختر خودشو از نوه اش بیشتر دوس داشته خیلی برام عجیبه 😂
چه مامان بزرگ بدی
وقتی مادربزرگت با مادرت حامله شده دیگه چه انتظاری از مادر بزرگت داری
با همون حسی که داری حال کن نمیتونیم خودمونو وادار به دوست داشتن کسی کنیم
مامان منم با بچه منو‌خواهرم دقیقا اینجوری ۵ سالشونه
حالا در حد اتو نه ولی خیلی فرق میزاره منم چیزی میگم میگن تو چقدر حساس بد اخلاقی
منم اصلامادربزرگمو دوست نداشتم حتی متنفربودم الانم خدا بیامرزه فوت شده
اونی که اذیتت میکنه بیخیالش شو ارزش فکر کردن هم نداره چه برسه غصه خوردن چه شوهر باشه چه مادربزرگ چه خواهر چه مادر
والا مادربزرگ من بچه های دخترش عزیزش بودن ماها را فقط تحمل می کرد چون بچه های پسرش بودیم سال ۸۹ که فوت کرد من دو سه بار رفتم به زور براش فاتحه می دم یاد حرکاتش که می افتم زورم میاد
من با خالم شوخی دارم شوخیای بچگانه باهم میکنیم چون از بچگی باهم بودیم ولی مادر بزرگم همیشه دخالت میکنه به محض اینکه دخالت میکنه دعوامون میشه ینی بینمون تفرقه میندازه😢اوناییم ک تعریف کردم مال الان نیست مال خیلی وقت پیشه خب سنی نداشتم ولی تو ذهنم مونده بخاطر همین رفتاراش خیلی از هم دور شدیم فقط سلام علیک داریگ باخالم چن وقت پیش خالم گفت چرا انقد رفتارت عوض شده با من منم گفتم بزرگ شدم😕در صورتی که حسم به خالم عوض نشده فقط ناچارا ازش فاصله گرفتم اخه اخرین بار کاری کرد ک واقعا داشتیم از روی هم میوفتادیم بابام گف فاصله بگیر ازشون منم فاصله گرفتم ناچارا😞
