اتفاقی که واسه مادرم افتاد: ( این اتفاق زمانی که من رو دو ماه باردار بوده میفته)
همه خونه باغ جمع بودند( پدربزرگم یه املاکی خارج از شهر توی یه روستا داره که باغ هستند و وسط این باغ ها یه خونه اس که تابستونا همه میریم اونجا واسه تفریح)
بابام ساعت۴ از سر کار برمیگرده و چون ماشین خراب بوده
با ماشین کرایه ای به سمت خونه باغ راه میفتن
وسط راه ماشین راننده خراب میشه ، فاصله ۱ کیلومتر تا مقصد
پدرم و راننده هر کار که میکنن ماشین درست نمیشه و پدرم به راننده میگه که برگرده و خودشون این مسافت رو پیاده میرن
مامانم میگه جاده دو طرف باغ داشته ، با اون تایمی که واسه ماشین و مسیر تلف شده بوده اون موقع غروب بوده و تازه داشته شب میشده
همین طور که با پدرم آروم آروم راه میرفتن مادرم حس میکرده که از پشت یه سری سنگ ریزه به لباسش میخورده
جاده ی باغ کاملا خالی و تاریک و ساکت بوده
هر چه که جلوتر میرفتن، ضربات سنگ بیشتر میشده
مامانم یهو هول میکنه، به بابام میگه که میشه نگاه کنی ببینی کیه سنگ میزنه ، من میترسم
بابام میخنده میگه منم میخواستم بترسونمت ببینم چقدر شجاعت داری تو که چقدر ترسویی و تا خود خونه باغ میخندونتش و سنگ ها هم ادامه داشته
وقتی اونجا میرسن پدرم به مادرم میگه که اون من نبودم و اینجوری گفتم که هول نکنی چون حامله ای ...
مادربزرگم بهشون میگه که احتمالا نوعی جن بوده ...
واقعی