اینو از زبون شوهر خاله ی مامانم میگم:
نصفه شب داشتم از خونه ی یکی به خونه ی خودمون برمیگشتم
مسیر بین شهری و بیابونی بود .
و جاده ساکت و عبور و مرور کم ( نصفه شب)
کمی که رفتم کنار جاده یه زنی رو دیدم که بنظر نرمال نمی رسید چون وسط یه جاده ی بیابونی اون وقت شب یه زن تنها امکان نداشت .
حالت عجیبی بهم دست داد و توقف نکردم .
حدود چند کیلومتر بعد ، خواستم گردنم رو بخارونم که صدایی از پشت سرم بهم گفت : من واست انجامش میدم
موهای تنم سیخ شد
از آینه به عقب نگاه کردم
همون زن روی صندلی عقب نشسته بود!!!
حالت بسیار بدی بهم دست داد ، انگار روح از بدنم جدا شد از ترس
پام رو روی گاز گذاشتم و تا خود شهر پشت سرمو نگاه نکردم
*وقتی به خونه میرسه تب میکنه و تا چند روز ادامه داشته تا اینکه با دعای دعانویس خوب میشه
واقعی