بچه بودم خونه مامان بزرگم تنها بودم با خاله ام ( رفته بودن مراسم ختم )
مادر بزرگم اینا یه در هال دارن که راهرو رو از هال جدا میکنه
این یه قسمت شیشه اش شکسته بود
نشسته بودم روی مبل داشتم به تلوزیون نگاه میکردم
یهو که نگاهمو به سمت در برگردوندم از اون قسمت شکسته دیدم یه هیبت سیاه رد شد ( مثل یک چادر مشکی)
این از دوران بچگی هنوز توی ذهنمه و یادم نمیره اصلا