بچه که بودم دوستم خون دماغ میشد
من فکر میکردم اینکه پنبه و دستمال میذارن تو سوراخ بینی ش یه چیز باحاله
واسه همین یه دستمال رو تا ته کردم تو سوراخ راست بینیم🥲😔😂
و بعدش در نیومد
بردنم دکتر ، در آورد...
یا مثلا فکر میکردم نورگیر گلخونه ی داییم اینا ( خونه های قدیمی گوشه حال یا پذیرایی یه گلخونه نورگیر دار داشتن) ازش شب هیولا ها میاد پایین و ما رو اذیت میکنن😂😂
فکر میکردم شبا عروسکام بیدار میشن حرف میزدن
روزا مینشستم زل میزدم تو چشاشون میگفتم ببین من میدونم زنده ای تو رو خدااااااا حرف بزنننننن به هیشکیییی نمیگم 🥲😂😂 تباااه بودم
چه شبا که میرفتم زیر پتو دید میزدم ببینم خوابن یا نه
وقتی قصه شنگول منگول رو مامانم برام گفت😂 من نسبت به گرگه فوبیا پیدا کردم بعد موقع خواب خودمو پتو پیچ میکردم که پیدام نکنه نخوره منو 😂😂😂 همین باعث شد که بزرگسالی. کلاستروفوبیا بگیرم