درظاهرشایدهمه منو ببینن بگن این زندگیش خوبه اماازدرون واقعا بهم ریختم 
نه دوستی دارم باهاش راحت باشم نه باهمسرم میتونم نه باخانواده 
گاهی وقتی ی عده رو میبینم که بادوستاشون میرن بیرون یا یکیو دارن ک حمایتشون میکنه و میتونن راحت باهاش حرف بزنن حسرتشونو میخورم 
گاهی منم دلم میخواد بدون همسر بدون خانواده بادوستم برم بیرون یا وقتم براخودت باشه 
جاهایی برم ک دوست دارم اما منو هیچ کس نمیبره 
دوست دارم ی وقتایی گوشیمو خاموش کنم تنهایی این توان رو داشتم و بلد بودم ک ی جایی برم ک حداقل ی روز مال خودم باشم یا با ی دوست بتونم ی سفر کوتاه برم 
اما نه خودم میتونم برم چون نه دوستی دارم نه کسی منو میبره 
احساس تنهایی کل وجودمو گرفته ،ی وقتایی میگم من هیچ وقت اونطور ک میخواستم زندگی نکردم هیچ وقت اون احساسی رو ک میخواستم داشته باشم رو نداشتم 
هیچ وقت کسی نبود بهش پناه ببرم انقدر باهاش راحت باشم ک بتونم درددل کنم گاهی باخانواده نمیشه راحت بود گاهی وقتا میگم من روحم مثل ی آدم پیر میمونه ک هیچ وقت عاشقی نکرد هیچ وقت دوست خوب نداشت هیچ وقت اون جوری ک دلش میخواست نپوشید ،آرایش نکرد ،نگشت ،نخورد ،حرف نزد …
هیچ وقت طعم شیطنت و شورو حال نامزدی و ازدواج رو نچشید
هیچ وقت از ته قلب نتونست به کسی اعتماد کنه هیچ وقت کسی منو دوست نداشت 
هیچ وقت عشق و محبت رو تجربه نکرد 
ازنظرخودم من واسه خونوادم نقش مجبوری داشتم نقش وابستگی داشتم یعنی اونا فقط مجبور بودن منو نگهدارن چون جزئی ازخونواده شون بودم هیچ وقت حس دوست داشتن نبوده 
پس فرق من با دیوار چیه ؟!منم آدمم حق زندگی دارم نه اینکه فقط جسمم باشه و روحم ترک خورده باشه !!شاید همیشه فرصت واسه این چیزا نباشه شاید همیشه تو این سن نباشم شاید به ی سنی رسیدم ک دیگه اینا دغدغه من نباشن اما من تو این مرحله اززندگیم زندگی نکردم و فقط تکرار روزمره های بی روح بودن واسم .من انقدری ک باخودم حرف میزنم باکسی حرف نمیزنم 
هیچ کس نمیتونه حالمو خوب کنه !از درون زخم خوردم ازدرون آشفته ام !…
حیفه ک این روز هااینجوری بگذره …