بعضی موقع دلم می خواد تو آسمون یک ستاره بچینه بندازم تو قلبم.
نمی دونم اسمش چیه خیال ،دیوانگی .
اما من تو زمان حال نیستم تو آینده ایی هستم که براش تلاش نمی کنم.
سارا بچه داره اما نه واقعیت تو خیال .
بهش شیر می ده .
سارا عروس می شه .
سارا همه اونایی مسقرش کردند تو خیال می زنه .
اما وقتی برمی گردم تو واقعیت نگاه می کنم تمام
هوچی هر روز بد تر می شه من همون سارا خجالتی هستم ،همون کسی محلی. بهم نمی داند،همون که خواهرش همیشه تحقیرش کرد .
امشب می خوام نفرین کنم تمام کسایی مسبب این شدن که دلم بشکنه .
کاش تمام خیالاتم واقعی بود