سلام. الان ک دارم مینویسم ی بغض سنگین گلوم داره خفم میکن. ب دختر دو سالم نگا میکنم ازخودم متنفرم گناه این بچه چی بود دختر من شد. خیلی تلاش کردم بسازم این زندگیو ولی میبینم بی فایده است. شب ها اصلا خونه نمیاد صبح ۵ میاد با حالت خماری میگیر میخواب تا ۲ظهر سرکار نمیره افتاده تو خط مشروب فروختن قرص ترامادول میخور شبها نمیخواب خیلی عصبی جرعت نمیکنم چیزی بگم تا بخوام اعتراض کنم اربده میکش حرفای زشت بخاطر اینکه دخترم نترسه لال میشم هیچی نمیگم هیجایی ندارم برم پدرمادرم جداشدن ازمنم بدبخت ترن. ی کار پیدا کردم دخترمم باخودم میبرم جای خواب هم دادن بهم