2777
2789

ببین من یه پیشنهاد بهت بدم؟ خودم وقتی انجامش دادم توی زندگیم معجزه کرد.

قبل از هر تصمیمی چند دقیقه وقت بزار و برو کاملاً رایگان تست روانشناسی DMB مادران رو بزن. از جواب تست سوپرایز می شی، کلی از مشکلاتت می فهمی و راه حل می گیری.

تازه بعدش بازم بدون هیچ هزینه ای می تونی از مشاوره تلفنی با متخصص استفاده کنی و راهنمایی بگیری.

لینک 100% رایگان تست DMB

نوشته های ناهید: داستان #این_من و #این_تو #قسمت هفتم -بخش اول #این_من (سینا ) وقتی می خواستم از در بیام بیرون یک خانم صدام کرد و گفت : آقا سینا ؟ شمایید ؟ با خوشحالی برگشتم فقط به امید اینکه دوباره صورت اونو یک بار دیگه ببینم .. گفتم سلام بله من هستم ... گفت: پس اون آقا سینای افسانه ای شما هستین .. که اینقدر پرویز ازتون تعریف می کنه .. بفرمایید یک چایی بخورین .. گفتم نه مزاحم نمیشم ... گفت : من خانم پرویز هستم و اینم دخترم رعنا ست ... با سر سلام کرد و یک لبخند به من زد که تار و پود وجودم رو در هم ریخت ..... دستپاچه شده بودم نمی تونستم درست حرف بزنم ... گفتم خیلی خوشحال شدم اگر کاری چیزی داشتین حتما به من بگین ... گفت : چشم مرسی بفرمایید یک چایی بخورین تا اینجا اومدین ... گفتم : نه ممنون ..باید برم خونه,, خدا نگهدار امری باشه ؟ در حالیکه رعنا با همون نگاه گیراش چشمش به من بود ... از اون خونه اومدم بیرون ولی دیگه سینای قبلی نبودم ..این کی بود؟ و چی شد ؟...وای سینا داره یک بلایی سرت میاد ... دختر پرویز مظاهری کجا تو کجا ؟...ای داد بی داد باید تا اونجایی که می شد از اون خونه دوری می کردم ..و همین قصد رو داشتم ... وقتی رسیدم خونه سارا تو حیاط بود تازه از کلاس کنکور برگشته بود اون سالِ قبل نتونسته بود دانشگاه قبول بشه و حالا داشت سخت تلاش می کرد .. چشمش به من افتاد کتابشو گذاشت زمین و ..گفت :چی شدی سینا ؟تب داری؟ چرا قرمز شدی ؟ گفتم نه چیزی نیست ... گفت به خدا یک چیزی شده تو رو هیچوقت این شکلی ندیده بودم ... گفتم : چطوری شدم سارا ؟ .. گفت یک شکل عجیب مثل کسی که یک گناه بزرگ کرده باشه ..خیلی قرمز شدی ؛؛برای ماشین آقای مظاهری ؟.... .وای نکنه تصادف کردی ... ؟ #ناهید_گلکار @nahid_golkar
با نظر من موافق نیستید ریپلای نکنید ، پبشنهادم بهت پماد سوختگیه:))
نوشته های ناهید: داستان #این_من و #این_تو #قسمت هفتم -بخش دوم گفتم نه ..فرصت جواب دادن نداشتم بابام صدای سارا رو شنید .. اومد جلو و دستشو کوبید رو هم و گفت ای داد بیداد ..چیکار کردی پسر؟ بهت نگفتم ماشین مردم رو نگیر؟ آدم باید خر مردم رو دولا دولا سوار بشه؟ چقدر گفتم نکن برو بهش پس بده ..چی شد؟..حالا کجاشو زدی ؟ مامان هراسون همینطور که داشت دستشو با دامنش خشک می کرد اومد و گفت یا حضرت عباس خودت به داد بچه ام برس ، داد زدم چرا شلوغ می کنین ..کی گفته تصادف کردم ... بابا گفت : خودم شنیدم بهت صد دفعه گفتم پنهون کاری نکن ..رو راست باش تا موفق باشی .. بگو ببینم چقدر خسارت خورده ..داد زدم من تصادف نکردم ... والله نکردم چرا شلوغ می کنین تقصیر تو بود سارا .. ولی ..یک جورایی خودم الان تصادفی شدم ..برین به کارتون برسین خاطر جمع باشین تصادفی تو کار نیست ... رفتم تو اتاقم ولی دلم می خواست با یکی حرف بزنم ..چرا من اینطوری شدم ... مامانم همیشه می گفت ..دارم بهت شک می کنم نکنه عیب و ایرادی داری که اسم زن رو نمیاری ؟ بیا برو دکتر مادر خوب میشی...خودمو با همون لباس انداختم روی تخت و دستهامو باز کردم و به پشت دراز کشیدم .. و با خودم گفتم مثل اینکه خوب شدم .. چه جالب و لذت بخش بود چیزی که من هرگز تجربه نکرده بودم.... بدنم بیشتر داغ شده بود و دلم می خواست چشمهامو ببندم و صورت اونو به یاد بیارم ..یک حس غریب و گرم ...مثل خون توی رگهام جاری شد ..سارا کنجکاو شده بود باز لای درو باز کرد و گفت : داداشی بیام تو؟ اجازه ؟ ... گفتم بیا ..ولی از جام بلند نشدم کنار نشست ..و شروع کرد به قلقلک دادن من و گفت : من یک حدس زدم بگم ؟ گفتم : نکن قلقک نده تو رو خدا نکن ...خوب بگو ...نکن سارا می زنمت ها ...ده نکن دیگه ... در حالیکه همینطور داشت شیطنت می کرد گفت : عاشق شدی ؟ آره عاشق شدی ؟ بلند شدم و نشستم ...و دستهاشو گرفتم که قلقلکم نده گفتم صبر کن ببینم تو چی گفتی ؟ گفت به خدا شکل عاشق ها بودی وقتی از در اومدی تو.... گفتم سارا ..واقعا ؟ گفت : راسته ؟ گلوت پیش کسی گیر کرده ؟پس درست حدس زدم ... گفتم : ببین سارا واقعا خودمم نمی دونم چه اتفاقی افتاد الان نیم ساعت هم نشده ...تو چطوری فهمیدی ؟ من هنوز خودمم نمی دونم چی به سرم اومده ... گفت : برام تعریف کن تا بهت بگم ..... گفتم : رفتم در خونه ی پرویز خان تا یک پاکت رو بدم و برگردم ...یک مرتبه ..یک حوری بود؟ پری بود؟ آدم بود ؟ نمی دونم جلوی در ظاهر شد ..سارا محو اون شدم گیج شدم تا حالا همچین چیزی برام اتفاق نیفتاده بود ..قرمز شدم و قلبم چنان تند می زد که گفتم شاید اونم صدای قلبم بشنوه .... سارا با خوشحالی دستهاشو کرد زیر بغل من تا دوباره قلقلکم بده و گفت : نگفتم ... نگفتم .. داداش جونم عاشق شده .. باریکلا به من آفرین به من...... گفتم نکن ببینم چی میگی ..تو فکر می کنی عاشق شدم ؟.. گفت چشم هاتو ببند ...حالا چی می بینی ؟ اگر صورت اونو دیدی پس تو عا...ش...قی ... گفتم ببینم نکنه تو ام عاشق شدی ؟....یک نوچ کرد و گفت :بودم ...رفت زن گرفت ..کثافت همش به من نگاه عاشقانه می کرد مثل عنترا رفت دوستم رو گرفت .. گفتم : عاشقی به همین راحتیه ؟ گفت نه بابا تو که سربازی بودی اینقدر خودمو زدم و گریه کردم که داشتم کور می شدم ...ولی حالا بی خیالش شدم الان یک بچه هم داره .. #ناهید_گلکار @nahid_golkar
با نظر من موافق نیستید ریپلای نکنید ، پبشنهادم بهت پماد سوختگیه:))
نوشته های ناهید: داستان #این_من و #این_تو #قسمت هفتم -بخش سوم #این_تو (مهسا ) مهتاب و مجید مرتب به خونه ی شرف خان می رفتن و مهتاب تونست خودشو تو دل نسرین خانم حسابی جا کنه ... و یکسال بعد در میون مخالفت آقای مظاهری و با وساطتت نسرین خانم مهتاب و شرف با هم ازدواج کردن و مهتاب شد عروس آقای مظاهری .. شرف خان می گفت از همون لحظه ی اولی که مهتاب رو دیدم یک دل نه صد دل عاشقش شدم .. و خوشحال بود که بالاخره به وصال اون رسیده بود .. یک عروسی مفصل و مجلل برای اونا گرفتن که نگو و نپرس ..اونقدر طلا و جواهر بهش هدیه دادن که نمی تونست اونا رو جمع کنه ...لباسش رویایی و بی همتا بود ... با اینکه مهتاب رو دوست داشتم ولی بشکل احمقانه ای احساس می کردم جای منو گرفته .. تظاهر می کردم که خوشحالم و عروسی خواهرمه ولی نبودم ... و تمام شب بغضم رو فرو می بردم .... از لجم گرون ترین لباس شب رو خریدم و هر کاری از دستم برمیومد تا اونا رو به خرج بندازم کردم ولی بازم دلم خنک نشد که نشد ... مهمون های ما برای اون عروسی, تمام فامیل شوهر منیره بودن و تمام معلم های مدرسه با خانواده ها شون ..و همکارا ی مهتاب و دوست های من .. همون شب راه ازدواج شیدا و مجید هم باز شد و ما دیگه می دونستیم که به زودی مجید و شیدا هم ازدواج می کنن ... چون تمام شب با هم بودن و خوب برای شیدا کسی مناسب تر از مجید نبود چون اون یک سال از مجید بزرگ تر بود و دوبار ازدواج کرده بود یک بار توی عقد جدا شده بود و یک بار هم با یکسال زندگی مشترک .. و حالا همه ی اونا مجید رو خیلی دوست داشتن و مسلم بود که برای اون مخالفتی وجود نداره .. مظاهری به هیچ عنوان برای عروسی شرف خان خوشحال نبود ... ولی با ازدواج شیدا و مجید موافق بود یک جورایی هم بدش نمیومد .... و مجید هم خیلی شیدا رو دوست داشت و براش احترام زیادی قائل بود ..و سه ماه بعد هم اونا ازدواج کردن ... آقای مظاهری گفته بود که من رسم ندارم به داماد کمک مالی بکنم ....باید گلیمت رو خودت از آب بکشی ..کار کنی و مثل قبل حقوق بگیری ... ولی یک آپارتمان به اونا داد تا راحت زندگی کنن ....ولی بر خلاف عروسی شرف یک عقد ساده و خودمونی گرفتن ..که مامانم مثل یک مهمون اومد و نشست و رفت بدون اینکه توی کاری دخالت کنه .. البته خودش می گفت وقتی پول نداری کسی حرف تو رو نمی خونه چرا خودمو سنگ رو یخ کنم ... #ناهید_گلکار @nahid_golkar
با نظر من موافق نیستید ریپلای نکنید ، پبشنهادم بهت پماد سوختگیه:))
نوشته های ناهید: داستان #این_من و #این_تو #قسمت هفتم -بخش چهارم حالا من دیگه وضعیتم روشن نبود هنوز با مادرم توی مدرسه زندگی می کردم توی همون اتاق لعنتی ... تو هر فرصتی می رفتم خونه ی مهتاب ..خونه ی مجید ..خونه ی منیره ...و هر بار که می خواستم برگردم به طرف اون خونه یادم میومد که چقدر بدبختم .... حالا فقط من بودم و مامان ..و آتیشی که به جونم افتاده بود و می ترسیدم که نتونیم از اونجا خلاص بشیم ... شیدا دختر مهربونی بود و خیلی زود با من صمیمی شد .. ولی خوب اون احساس حقارت توی وجود من نمی گذاشت از زندگی لذت ببرم و اینکه نمی تونستم مامان رو تنها بزارم ..و هنوز دور از چشم بقیه توی تمیز کردن مدرسه کمکش می کردم .... مثلا صبح مثل یک پرنسس می رفتم از خونه بیرون و شب کلاسهای مدرسه رو جارو می کشیدم .. درس من که تموم شد شرف خان توی شرکت هواپیمایی که مال عموش پرویز خان مظاهری بود منو استخدام کرد و من مشغول کار شدم ... ولی من هر روز برای رفتن به سر کارم با مشکل آرایش کردن مواجه بودم و با مامان جر و بحث می کردم ... خانم صادقی می ترسید من برای بچه های اون مدرسه بد آموزی داشته باشم...... ولی من اصلا اهمیتی نمیدادم کار خودم رو میکردم شاید دلم می خواست مامان رو از اونجا بیرون کنن ..و اینطوری منم راحت می شدم ... اون روز من داشتم بلیط های کیش رو که فروخته شده بود چک می کردم که یک جوون قد بلند و خوش تیپ اومد تو یک مرتبه چشم منو گرفت .. خیلی جذاب بود ..با کت و شلوار مرتب .. رفت سراغ صندوق دار و سراغ آقای مظاهری رو گرفت ...و گفت سینا مهاجری هستم و بعد از پله ها رفت بالا ... من همه ی حواسم به اون بود تا اومد پایین و رفت ...با خودم گفتم دیگه هرگز نمیبینمش حیف شد ... ولی فردا صبح دوباره سر و کله اش پیدا شد با لباس اسپرت جذاب ترم شده بود .. از اینکه اونو می دیدم خوشحال شدم و نتونستم چشم ازش بر دارم ... با آقای مظاهری اومده بود,, نمی دونم چرا وقتی اونو دیدم قلبم فرو ریخت.. و این اولین باری بود که چنین حالتی داشتم .. در حالیکه اون اصلا توجهی به من نکرد و رفت بالا ... تا ظهر چشمم به پله ها بود می ترسیدم یک آن نگاه نکنم و اون بره و من متوجه نشم ..اما اون تا ظهر... توی دفتر آقای مظاهری موند ... یک مرتبه دیدم که سر پله ها ایستاده..و بعد با آقای مظاهری و کادر طبقه ی بالا اومدن پایین ... آقای مظاهری با صدای بلند گفت : خسته نباشین لطفا به من گوش کنین ...از زحمات همه ی شما تشکر میکنم ..و میخوام همون طور که با من همکاری کردین با آقای سینا مهاجری هم همکاری کنید .. حرف ایشون حرف منه در نبودن من ایشون مسئول رسیدگی به امور هستن ..از همه انتظار دارم نهایت همکاری رو با ایشون داشته باشین ... #ناهید_گلکار @nahid_golkar
با نظر من موافق نیستید ریپلای نکنید ، پبشنهادم بهت پماد سوختگیه:))
نوشته های ناهید: داستان #این_من و #این_تو #قسمت هفتم -بخش پنجم به صورت سینا نگاه می کردم و قلبم می لرزید ... چقدر جذاب و خوش تیپ بود قد بلندی داشت و با اعتماد به نفس ایستاده بود پیدا بود که توی این کار خیلی وارده ..از این که باید با اون کار می کردم خیلی خوشحال بودم پرویز خان همین طور حرف می زد ولی من محو تماشای سینا بودم ... حرفش که تموم شد باز با هم رفتن بالا .... احساس می کردم خیلی خوشحالم چون این اولین باری بود که اینطور قلبم به خاطر کسی می تپید .. و از همه مهمتر این بود که از آشنا های مظاهری بود و حلقه دستش نبود... اونشب با خیال سینا خوابیدم ..و به عشق دیدن اون ، دوباره رفتم سر کار .. سینا اون روز اومد پایین و به کارای ما رسیدگی کرد ...بقدری دقت داشت..که حتی کوچکترین مورد از چشمش نمی افتاد ..ولی انگار کسی رو نمی دید ...و تمام حواسش به کار بود ...وای چقدر خوش تیپ و دوست داشتی بود ... به جز من چهار تا دختر خوشگل دیگه تو آژانس بودن ولی برای سینا هیچ فرقی نمی کرد ... من عمدا ازش زیاد سئوال می کردم ...ولی اون می گفت : شما نباید اینا رو از من بپرسین !!.. انجام بدین من چک می کنم ..از شما بعیده .... مثل اینکه از ما خیلی انتظار داشت و متوجه بود که سئوالات من الکیه چون جواب نداد... و من خیلی شرمنده شدم و دستم شروع کرد به لرزیدن .... هر طوری بود باید توجه اونو به خودم جلب می کردم ... یک هفته گذشت و من می دیدم که چقدر سینا سخت کار می کنه ..و در موقع کار هم با کسی ارتباط بر قرار نمی کنه ..شاید این شگرد کارش بود ... ساعت نُه بود که سینا اومد و خواهش کرد پشت سیستم من بشینه من کنار دستش ایستاده بودم .. و مطمئن بودم که به خاطر اینکه به من نزدیک بشه این کارو کرده و گرنه می گفت خودم صادر کنم .... سینا دو تا بلیط صادر کرد و بلیط ها رو بر داشت و از من عذر خواهی کرد و رفت بالا .... خوشحال بودم ..می دونستم به زودی سر حرف رو با من باز می کنه باید منتظر می شدم ..و خودمو کوچیک نمی کردم .. تا آژانس تعطیل شد ..من دست دست کردم تا شاید بتونم یک جوری بیرون از آژانس اونو ببینم ... می خواستم یک صحنه درست کنم که مثلا اتفاقی شده ... اون ور خیابون منتظر موندم ... ولی سینا با پرویز خان اومد بیرون و در و قفل کرد و نشست پشت ماشین پرویز خان و با هم رفتن ..و من که بیشتر از نیم ساعت منتظرش شده بودم نا امید برگشتم خونه ... #ناهید_گلکار @nahid_golkar
با نظر من موافق نیستید ریپلای نکنید ، پبشنهادم بهت پماد سوختگیه:))
نوشته های ناهید: ☘️🌺 داستان #این_من_و_این_تو 🌺☘️ داستان #این_من و #این_تو #قسمت هفتم -بخش اول #این_من (سینا ) وقتی می خواستم از در بیام بیرون یک خانم صدام کرد و گفت : آقا سینا ؟ شمایید ؟ با خوشحالی برگشتم فقط به امید اینکه دوباره صورت اونو یک بار دیگه ببینم .. گفتم سلام بله من هستم ... گفت: پس اون آقا سینای افسانه ای شما هستین .. که اینقدر پرویز ازتون تعریف می کنه .. بفرمایید یک چایی بخورین .. گفتم نه مزاحم نمیشم ... گفت : من خانم پرویز هستم و اینم دخترم رعنا ست ... با سر سلام کرد و یک لبخند به من زد که تار و پود وجودم رو در هم ریخت ..... دستپاچه شده بودم نمی تونستم درست حرف بزنم ... گفتم خیلی خوشحال شدم اگر کاری چیزی داشتین حتما به من بگین ... گفت : چشم مرسی بفرمایید یک چایی بخورین تا اینجا اومدین ... گفتم : نه ممنون ..باید برم خونه,, خدا نگهدار امری باشه ؟ در حالیکه رعنا با همون نگاه گیراش چشمش به من بود ... از اون خونه اومدم بیرون ولی دیگه سینای قبلی نبودم ..این کی بود؟ و چی شد ؟...وای سینا داره یک بلایی سرت میاد ... دختر پرویز مظاهری کجا تو کجا ؟...ای داد بی داد باید تا اونجایی که می شد از اون خونه دوری می کردم ..و همین قصد رو داشتم ... وقتی رسیدم خونه سارا تو حیاط بود تازه از کلاس کنکور برگشته بود اون سالِ قبل نتونسته بود دانشگاه قبول بشه و حالا داشت سخت تلاش می کرد .. چشمش به من افتاد کتابشو گذاشت زمین و ..گفت :چی شدی سینا ؟تب داری؟ چرا قرمز شدی ؟ گفتم نه چیزی نیست ... گفت به خدا یک چیزی شده تو رو هیچوقت این شکلی ندیده بودم ... گفتم : چطوری شدم سارا ؟ .. گفت یک شکل عجیب مثل کسی که یک گناه بزرگ کرده باشه ..خیلی قرمز شدی ؛؛برای ماشین آقای مظاهری ؟.... .وای نکنه تصادف کردی ... ؟ #ناهید_گلکار @nahid_golkar داستان #این_من و #این_تو #قسمت هفتم -بخش دوم گفتم نه ..فرصت جواب دادن نداشتم بابام صدای سارا رو شنید .. اومد جلو و دستشو کوبید رو هم و گفت ای داد بیداد ..چیکار کردی پسر؟ بهت نگفتم ماشین مردم رو نگیر؟ آدم باید خر مردم رو دولا دولا سوار بشه؟ چقدر گفتم نکن برو بهش پس بده ..چی شد؟..حالا کجاشو زدی ؟ مامان هراسون همینطور که داشت دستشو با دامنش خشک می کرد اومد و گفت یا حضرت عباس خودت به داد بچه ام برس ، داد زدم چرا شلوغ می کنین ..کی گفته تصادف کردم ... بابا گفت : خودم شنیدم بهت صد دفعه گفتم پنهون کاری نکن ..رو راست باش تا موفق باشی .. بگو ببینم چقدر خسارت خورده ..داد زدم من تصادف نکردم ... والله نکردم چرا شلوغ می کنین تقصیر تو بود سارا .. ولی ..یک جورایی خودم الان تصادفی شدم ..برین به کارتون برسین خاطر جمع باشین تصادفی تو کار نیست ... رفتم تو اتاقم ولی دلم می خواست با یکی حرف بزنم ..چرا من اینطوری شدم ... مامانم همیشه می گفت ..دارم بهت شک می کنم نکنه عیب و ایرادی داری که اسم زن رو نمیاری ؟ بیا برو دکتر مادر خوب میشی...خودمو با همون لباس انداختم روی تخت و دستهامو باز کردم و به پشت دراز کشیدم .. و با خودم گفتم مثل اینکه خوب شدم .. چه جالب و لذت بخش بود چیزی که من هرگز تجربه نکرده بودم.... بدنم بیشتر داغ شده بود و دلم می خواست چشمهامو ببندم و صورت اونو به یاد بیارم ..یک حس غریب و گرم ...مثل خون توی رگهام جاری شد ..سارا کنجکاو شده بود باز لای درو باز کرد و گفت : داداشی بیام تو؟ اجازه ؟ ... گفتم بیا ..ولی از جام بلند نشدم کنار نشست ..و شروع کرد به قلقلک دادن من و گفت : من یک حدس زدم بگم ؟ گفتم : نکن قلقک نده تو رو خدا نکن ...خوب بگو ...نکن سارا می زنمت ها ...ده نکن دیگه ... در حالیکه همینطور داشت شیطنت می کرد گفت : عاشق شدی ؟ آره عاشق شدی ؟ بلند شدم و نشستم ...و دستهاشو گرفتم که قلقلکم نده گفتم صبر کن ببینم تو چی گفتی ؟ گفت به خدا شکل عاشق ها بودی وقتی از در اومدی تو.... گفتم سارا ..واقعا ؟ گفت : راسته ؟ گلوت پیش کسی گیر کرده ؟پس درست حدس زدم ... گفتم : ببین سارا واقعا خودمم نمی دونم چه اتفاقی افتاد الان نیم ساعت هم نشده ...تو چطوری فهمیدی ؟ من هنوز خودمم نمی دونم چی به سرم اومده ... گفت : برام تعریف کن تا بهت بگم ..... گفتم : رفتم در خونه ی پرویز خان تا یک پاکت رو بدم و برگردم ...یک مرتبه ..یک حوری بود؟ پری بود؟ آدم بود ؟ نمی دونم جلوی در ظاهر شد ..سارا محو اون شدم گیج شدم تا حالا همچین چیزی برام اتفاق نیفتاده بود ..قرمز شدم و قلبم چنان تند می زد که گفتم شاید اونم صدای قلبم بشنوه .... سارا با خوشحالی دستهاشو کرد زیر بغل من تا دوباره قلقلکم بده و گفت : نگفتم ... نگفتم .. داداش جونم عاشق شده .. باریکلا به من آفرین به من...... گفتم نکن ببینم چی میگی ..تو فکر می کنی عاشق شدم ؟.. گفت چشم هاتو ببند ...حالا چی می بینی ؟ اگر صورت اونو دیدی پس تو عا...ش...قی ... گفتم ببینم نکنه تو ام عاشق شدی ؟....یک نوچ کرد و گفت :بودم ...رفت زن گرفت ..کثافت همش به من نگاه عاشقانه می کرد مثل عنترا رفت دوستم رو گرفت .. گفتم : عاشقی به همین راحتیه ؟ گفت نه بابا تو که سربازی بودی اینقدر خودمو زدم و گریه کردم که داشتم کور می شدم ...ولی حالا بی خیالش شدم الان یک بچه هم داره .. #ناهید_گلکار @nahid_golkar داستان #این_من و #این_تو #قسمت هفتم -بخش سوم #این_تو (مهسا ) مهتاب و مجید مرتب به خونه ی شرف خان می رفتن و مهتاب تونست خودشو تو دل نسرین خانم حسابی جا کنه ... و یکسال بعد در میون مخالفت آقای مظاهری و با وساطتت نسرین خانم مهتاب و شرف با هم ازدواج کردن و مهتاب شد عروس آقای مظاهری .. شرف خان می گفت از همون لحظه ی اولی که مهتاب رو دیدم یک دل نه صد دل عاشقش شدم .. و خوشحال بود که بالاخره به وصال اون رسیده بود .. یک عروسی مفصل و مجلل برای اونا گرفتن که نگو و نپرس ..اونقدر طلا و جواهر بهش هدیه دادن که نمی تونست اونا رو جمع کنه ...لباسش رویایی و بی همتا بود ... با اینکه مهتاب رو دوست داشتم ولی بشکل احمقانه ای احساس می کردم جای منو گرفته .. تظاهر می کردم که خوشحالم و عروسی خواهرمه ولی نبودم ... و تمام شب بغضم رو فرو می بردم .... از لجم گرون ترین لباس شب رو خریدم و هر کاری از دستم برمیومد تا اونا رو به خرج بندازم کردم ولی بازم دلم خنک نشد که نشد ... مهمون های ما برای اون عروسی, تمام فامیل شوهر منیره بودن و تمام معلم های مدرسه با خانواده ها شون ..و همکارا ی مهتاب و دوست های من .. همون شب راه ازدواج شیدا و مجید هم باز شد و ما دیگه می دونستیم که به زودی مجید و شیدا هم ازدواج می کنن ... چون تمام شب با هم بودن و خوب برای شیدا کسی مناسب تر از مجید نبود چون اون یک سال از مجید بزرگ تر بود و دوبار ازدواج کرده بود یک بار توی عقد جدا شده بود و یک بار هم با یکسال زندگی مشترک .. و حالا همه ی اونا مجید رو خیلی دوست داشتن و مسلم بود که برای اون مخالفتی وجود نداره .. مظاهری به هیچ عنوان برای عروسی شرف خان خوشحال نبود ... ولی با ازدواج شیدا و مجید موافق بود یک جورایی هم بدش نمیومد .... و مجید هم خیلی شیدا رو دوست داشت و براش احترام زیادی قائل بود ..و سه ماه بعد هم اونا ازدواج کردن ... آقای مظاهری گفته بود که من رسم ندارم به داماد کمک مالی بکنم ....باید گلیمت رو خودت از آب بکشی ..کار کنی و مثل قبل حقوق بگیری ... ولی یک آپارتمان به اونا داد تا راحت زندگی کنن ....ولی بر خلاف عروسی شرف یک عقد ساده و خودمونی گرفتن ..که مامانم مثل یک مهمون اومد و نشست و رفت بدون اینکه توی کاری دخالت کنه .. البته خودش می گفت وقتی پول نداری کسی حرف تو رو نمی خونه چرا خودمو سنگ رو یخ کنم ... #ناهید_گلکار @nahid_golkar داستان #این_من و #این_تو #قسمت هفتم -بخش چهارم حالا من دیگه وضعیتم روشن نبود هنوز با مادرم توی مدرسه زندگی می کردم توی همون اتاق لعنتی ... تو هر فرصتی می رفتم خونه ی مهتاب ..خونه ی مجید ..خونه ی منیره ...و هر بار که می خواستم برگردم به طرف اون خونه یادم میومد که چقدر بدبختم .... حالا فقط من بودم و مامان ..و آتیشی که به جونم افتاده بود و می ترسیدم که نتونیم از اونجا خلاص بشیم ... شیدا دختر مهربونی بود و خیلی زود با من صمیمی شد .. ولی خوب اون احساس حقارت توی وجود من نمی گذاشت از زندگی لذت ببرم و اینکه نمی تونستم مامان رو تنها بزارم ..و هنوز دور از چشم بقیه توی تمیز کردن مدرسه کمکش می کردم .... مثلا صبح مثل یک پرنسس می رفتم از خونه بیرون و شب کلاسهای مدرسه رو جارو می کشیدم .. درس من که تموم شد شرف خان توی شرکت هواپیمایی که مال عموش پرویز خان مظاهری بود منو استخدام کرد و من مشغول کار شدم ... ولی من هر روز برای رفتن به سر کارم با مشکل آرایش کردن مواجه بودم و با مامان جر و بحث می کردم ... خانم صادقی می ترسید من برای بچه های اون مدرسه بد آموزی داشته باشم...... ولی من اصلا اهمیتی نمیدادم کار خودم رو میکردم شاید دلم می خواست مامان رو از اونجا بیرون کنن ..و اینطوری منم راحت می شدم ... اون روز من داشتم بلیط های کیش رو که فروخته شده بود چک می کردم که یک جوون قد بلند و خوش تیپ اومد تو یک مرتبه چشم منو گرفت .. خیلی جذاب بود ..با کت و شلوار مرتب .. رفت سراغ صندوق دار و سراغ آقای مظاهری رو گرفت ...و گفت سینا مهاجری هستم و بعد از پله ها رفت بالا ... من همه ی حواسم به اون بود تا اومد پایین و رفت ...با خودم گفتم دیگه هرگز نمیبینمش حیف شد ... ولی فردا صبح دوباره سر و کله اش پیدا شد با لباس اسپرت جذاب ترم شده بود .. از اینکه اونو می دیدم خوشحال شدم و نتونستم چشم ازش بر دارم ... با آقای مظاهری اومده بود,, نمی دونم چرا وقتی اونو دیدم قلبم فرو ریخت.. و این اولین باری بود که چنین حالتی داشتم .. در حالیکه اون اصلا توجهی به من نکرد و رفت بالا ... تا ظهر چشمم به پله ها بود می ترسیدم یک آن نگاه نکنم و اون بره و من متوجه نشم ..اما اون تا ظهر... توی دفتر آقای مظاهری موند ... یک مرتبه دیدم که سر پله ها ایستاده..و بعد با آقای مظاهری و کادر طبقه ی بالا اومدن پایین ... آقای مظاهری با صدای بلند گفت : خسته نباشین لطفا به من گوش کنین ...از زحمات همه ی شما تشکر میکنم ..و میخوام همون طور که با من همکاری کردین با آقای سینا مهاجری هم همکاری کنید .. حرف ایشون حرف منه در نبودن من ایشون مسئول رسیدگی به امور هستن ..از همه انتظار دارم نهایت همکاری رو با ایشون داشته باشین ... #ناهید_گلکار @nahid_golkar داستان #این_من و #این_تو #قسمت هفتم -بخش پنجم به صورت سینا نگاه می کردم و قلبم می لرزید ... چقدر جذاب و خوش تیپ بود قد بلندی داشت و با اعتماد به نفس ایستاده بود پیدا بود که توی این کار خیلی وارده ..از این که باید با اون کار می کردم خیلی خوشحال بودم پرویز خان همین طور حرف می زد ولی من محو تماشای سینا بودم ... حرفش که تموم شد باز با هم رفتن بالا .... احساس می کردم خیلی خوشحالم چون این اولین باری بود که اینطور قلبم به خاطر کسی می تپید .. و از همه مهمتر این بود که از آشنا های مظاهری بود و حلقه دستش نبود... اونشب با خیال سینا خوابیدم ..و به عشق دیدن اون ، دوباره رفتم سر کار .. سینا اون روز اومد پایین و به کارای ما رسیدگی کرد ...بقدری دقت داشت..که حتی کوچکترین مورد از چشمش نمی افتاد ..ولی انگار کسی رو نمی دید ...و تمام حواسش به کار بود ...وای چقدر خوش تیپ و دوست داشتی بود ... به جز من چهار تا دختر خوشگل دیگه تو آژانس بودن ولی برای سینا هیچ فرقی نمی کرد ... من عمدا ازش زیاد سئوال می کردم ...ولی اون می گفت : شما نباید اینا رو از من بپرسین !!.. انجام بدین من چک می کنم ..از شما بعیده .... مثل اینکه از ما خیلی انتظار داشت و متوجه بود که سئوالات من الکیه چون جواب نداد... و من خیلی شرمنده شدم و دستم شروع کرد به لرزیدن .... هر طوری بود باید توجه اونو به خودم جلب می کردم ... یک هفته گذشت و من می دیدم که چقدر سینا سخت کار می کنه ..و در موقع کار هم با کسی ارتباط بر قرار نمی کنه ..شاید این شگرد کارش بود ... ساعت نُه بود که سینا اومد و خواهش کرد پشت سیستم من بشینه من کنار دستش ایستاده بودم .. و مطمئن بودم که به خاطر اینکه به من نزدیک بشه این کارو کرده و گرنه می گفت خودم صادر کنم .... سینا دو تا بلیط صادر کرد و بلیط ها رو بر داشت و از من عذر خواهی کرد و رفت بالا .... خوشحال بودم ..می دونستم به زودی سر حرف رو با من باز می کنه باید منتظر می شدم ..و خودمو کوچیک نمی کردم .. تا آژانس تعطیل شد ..من دست دست کردم تا شاید بتونم یک جوری بیرون از آژانس اونو ببینم ... می خواستم یک صحنه درست کنم که مثلا اتفاقی شده ... اون ور خیابون منتظر موندم ... ولی سینا با پرویز خان اومد بیرون و در و قفل کرد و نشست پشت ماشین پرویز خان و با هم رفتن ..و من که بیشتر از نیم ساعت منتظرش شده بودم نا امید برگشتم خونه ... #ناهید_گلکار @nahid_golkar
یونای مهربونم 22 اردیبهشت شادی زندگیمون و دوچندان کرد من و بابایی عاشقتیم عزیز دوست داشتنیه من خداجووووووون ممنونم بابت این هدیه با ارزش خدااااایااااااا شکرت.
خواهر بردار مهسا چقدر نامرد بودن رفتن دنبال خوشی خودشون این بیچاره رو تنها گذاشتن دلم برای مهسا میسوزه
با نظر من موافق نیستید ریپلای نکنید ، پبشنهادم بهت پماد سوختگیه:))
از همه ممنونم... چقدر قشنگ نویسنده احساس یه اختر رو توصیف کرده و از اون طرف اون پسر که اصلا ماجراش چیز دیگه ایه و اصلا به دختره فکر نمی کنه
برای حاجتم یه صلوات میفرستین لطفا اتشالله حاجا روا بشین 
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز