داستان #این_من و #این_تو #قسمت پنجم-بخش اول #این_من (سینا ) از لای ماشین ها با سرعت می رفتم و زیر لب می گفتم : ای خدا کمک کن تصادف نکنم ... تا میدون آزادی چند بار نزدیک بود اتفاق بدی بیفته طوری که هر بار بلند گفتم یا حسین ..... ولی نمی دونم چرا بازم سرعتم رو کم نکردم .. حتی اگر یک پلیس جلوی منو می گرفت کار من و اون پیرمرد و پیر زن تموم بود..با همون سرعت رسیدم جلوی ترمینال و زدم رو ترمز .. دیگه دست و پام حس نداشت با خودم گفتم چیکار کردی سینا ؟ اگر تصادف می کردی جواب تفرشی رو چی می دادی .. پیرمرده سی تومن با عجله داد و گفت راضی باش دستت درد نکنه ... سرمو گذاشتم روی فرمون و یک نفس کشیدم نمی دونم چرا اون خطر رو به جونم خریدم ... که یک نفر زد به شیشه و گفت : مسافر می بری ؟(و این همون کسی بود که من به خاطرش عجله کرده بودم و تقدیر منو عوض کرد ) گفتم بفرمایید ..مسیرتون کجاس ؟ گفت : راه بیفت بهت میگم....و همین طور که داشت با تلفن حرف می زد نشست جلو و کیفشو گذاشت روی صندلی عقب و گفت : الان رسیدم عزیزم تو خوبی ؟ تو کی برمی گردی ؟ لطفا دیر نکن منتظرتم زود بیا که طاقت ندارم .... گوشی رو قطع کرد و به من گفت : فرشته ..گفتم بله چی فرمودید ؟ دوباره یک شماره گرفت و گفت : ..فرشته آقا خیابون فرشته ..هان ..سلام عزیزم من رسیدم .. الان ماشین گرفتم میام خونه ..کار نداری ؟ باشه چشم خانم ...دارم میام دیگه .. باشه ... باشه,, ... میام حرف می زنیم ..و گوشی رو قطع کرد .. هنوزخیلی نرفته بودم که خوابش برد و همین طور که سرش کج بود خر وپف می کرد به فرشته که رسیدیم صداش کردم آقا حالا کجا برم ؟.. چشمهاشو باز کرد و آدرس داد .. تلفنش زنگ زد با غیظ گفت : دارم میام ..نه بابا راننده یواش میومد .. نزدیکم در باز کن که اومدم ..شام چی داریم خیلی گُرسنه م ...گوشی گوشی ..نگه دار همین جاست چقدر میشه .. گفتم سی وتومن ....یک تراول پنجاه تومنی داد به منو گفت باقیش مال خودت .. رفت پایین و در بست و منم راه افتادم....هر چی نگاه کردم مسافری نبود خیابون ها خلوت شده بود ..دیگه حوصله نداشتم و دلم می خواست بخوابم اون مرد پول خوبی به من داده بود و فکر کردم برای اونشب بسه دیگه نزدیک خونه ی خودمون که رسیدم یکی دست بلند کرد و گفت مستقیم داداش ... ایستادم .. سوار شد و گفت کیف تون همین جا باشه ؟ گفتم کدوم کیف ؟ برگشتم دیدم مسافر قبلی با عجله پیاده شده و اونو با خودش نبرده ..اون مرد رو تا انتهای خیابون رسوندم و دوباره سر و ته کردم و رفتم خیابون فرشته .... دقیقا نمی دونستم کدوم خونه بود همون جا که پیاده شده بود نگه داشتم و به خونه ها نگاه کردم... همون اولی رو که فکر می کردم ممکنه اون باشه زدم یک نفر آیفون رو بر داشت ..گفتم ببخشید من راننده تاکسی هستم ..گفت ما تاکسی نخواستیم که اِه ..نصف شبی ....یک مرتبه یادم اومد که خیلی دیر وقته ..فکر کردم در خونه ای رو بزنم که چراغهاش روشن باشه ..همین کارو کردم ..و باز گفتم من راننده تاکسی هستم ...داد زد بابا راننده اومد بدو حتما کیفتو آورده ... بسرعت برق در باز شد و همون مرد اومد دستشو از دور دراز کرد.. من فکر کردم می خواد کیف رو بگیره ولی اون می خواست با من دست بده .. وقتی دست داد منو بغل کرد ... از خوشحالی نمی دونست چیکار کنه ... گفت : وای آقا تو چیکار کردی خیلی ممنون اگر نمیاوردی من دستم به هیچ جا بند نبود .. #ناهید_گلکار @nahid_golkar داستان #این_من و #این_تو #قسمت پنجم-بخش دوم گفتم : تعجب نداره خوب باید میاوردم دیگه ، گفت :وای دستت درد نکنه ..تو توی کیف رو دیدی ؟ گفتم من برای چی تو کیف شما رو نگاه کنم ؟ کاری ندارین من باید برم ... گفت صبر کن اقلا کرایه ی تا اینجا رو بهت بدم ..گفتم نه این خارج از سرویس بود مهمون من باشین .. اومدم برم گفت : میشه صبح ساعت هفت بیای دنبال من چون ماشینم دم آژانسه ماشین ندارم بیا منو ببر .. گفتم : من صبح ماشین ندارم متاسفانه فقط شب ها دست منه ... گفت ماشین خودت نیست ؟ گفتم نه بابا ..شب بخیر اومد جلو و گفت : صبر کن ...درس خوندی ؟ گفتم بله ؟ منظورتون چیه ؟ گفت تحصیل کرده ای ؟ گفتم بله لیسانسم ... گفت : کار می خوای ؟ گفتم : خوب بله چرا که نه !!(در کیفشو باز کرد و یک کارت در آورد و گفت )این کارت رو بگیر و صبح بیا پیش من ..یک کاری برات دارم ..شاید به توافق رسیدیم ...بیایی حتما ...گفتم چشم شاید اومدم ... وقتی رسیدم خونه کارت رو نگاه کردم نوشته بود .... پرویز مظاهری ,,..گذاشتم روی میز و خوابیدم ... ولی همش داشتم فکر می کردم برم یا نه ؟شاید برای من کار خوبی داشته باشه که از این تاکسی خلاص بشم ... هوا داشت روشن می شد که من خوابیدم و یک ساعت بعد راننده اومد تا هم ماشین رو بگیره هم پول تفرشی رو برای همین بیدار شدم .. ولی دیگه خوابم نبرد و تصمیم گرفتم برم اونجایی که مسافرم گفته بود ببینم چی میشه ...به امید خدا ..نمازم رو خوندم و یک دوش گرفتم و اصلاح کردم و بهترین کت و شلوارمو پوشیدم .. مامان داشت صبحانه رو می گذاشت روی میز آشپز خونه ...تا چشمش به من افتاد گفت مادرت بمیره تو که صبح اومدی خونه ,,کجا داری میری ؟ گفتم : زود بر می گردم و می خوابم ,,یک جایی کار دارم .. یک استکان چای برای من ریخت و خودش برام شکر ریخت و هم زد ...گفتم مامان جان به جای منم بخور دیگه چرا اینقدر لوسم می کنی ؟ بزار خودم هم می زنم ...گفت: مادر تو خسته ای چیکار کنم دلم کف دستمه ؛؛تا تو صبح میای خونه.. جونم به لبم می رسه چشمم به درو دلم پیش تو .حرفم که نمی تونم بزنم بابات می زنه تو ذوقم ... میگم ... اون داشت بازم می گفت ولی من رفتم وسط حرفشو گفتم :برمی گردم حرف می زنیم مامان جان .. دیر شده و چایی مو سر کشیدم و راه افتادم اونم یک تیکه نون زود روش پنیر مالید و دنبال من اومد که تا می رسی به تاکسی بخور ضعف نکنی .... آژانس هواپیمایی بزرگ و شیکی بود وارد شدم یک سالن بزرگ با هفت ,هشت کارمند که پشت سیستم ها نشسته بودن ...سمت راست یک راه پله بود که میرفت به طبقه ی دوم ... از صندوق دار پرسیدم آقای مظاهری رو کجا می تونم ببینم ... با انگشت راه پله رو نشون داد و گفت : اون بالا ..چیکارشون دارین .. گفتم منتظر من هستن ..پرسید شما ؟ گفتم سینا مهاجری هستم ..اون زنگ زد بالا و به من گفت بفرمایید ....ومن با دلهره راه افتادم بطرف راه پله ... و رفتم بالا یک نفر سر پله ها بود از اون پرسیدم اتاقشو نشونم داد ..رفتم و در زدم .. گفت بفرمایید ..وارد شدم تا چشمش به من افتاد گفت : سلام چقدر فرق کردی شیک و برازنده ..یک آن شک کردم که خودت باشی پس اومدی .. بابا تو اصلا مال کار کردن روی تاکسی نیستی ... خوب معلومه که دنبال کار می گردی.... گفتم : خوب تا چه کاری باشه که از عهده ی من بر بیاد ولی به کار آژانس وارد نیستم ..دستشو آورد جلو و گفت من پرویز مظاهری هستم .. گفتم سینا مهاجری .. #ناهید_گلکار @nahid_golkar داستان #این_من و #این_تو #قسمن پنجم-بخش سوم . گفت راستش من یک کار بهت پیشنهاد می کنم برو فکراتو بکن بهم خبر بده مدرکت چیه ؟ گفتم الکترونیک خوندم .. گفت : من یک نفر می خوام که دست راست من بشه ..جوری که خیالم راحت باشه اگر ده روز هم نبودم مشکلی پیش نیاد .. امور مالی.. فروش .. تور ها.. کار کارمند ها .. یک ناظر امین می خوام .. الان این کار مال تو نیست با یک حقوق کم .. تو باید سه ماه دنبال من بیای و کار یاد بگیری و هر کاری رو یاد گرفتی خودت انجام بدی.. بعد از سه ماه فرم پر می کنی و تو و من شرایطمون رو میگیم ... تو این مدت تو نخواستی می تونی بری من نخواستم می تونم بگم نیا ..بدون حرف و حق و حقوق ... امیدوارم من در مورد تو اشتباه نکرده باشم و بتونیم باهم کار کنیم ..موافقی ؟ گفتم تو این سه ماه حقوق من چقدر هست ؟ پرسید زن و بچه داری ؟ گفتم : نه خوشبختانه.. گفت: اگر داشتی دومیلیون بهت می دادم ولی حالا که نداری یک و پونصد برات بسه و خودش بلند و دندون نما خندید نفهمیدم شوخی بود یا جدی ... گفت: فردا مدارکت رو بیار... منم فعلا تو رو به کارمندا معرفی می کنم ولی نمیگم موقتی اینجایی تا ازت حساب ببرن ...راستش من الان کسی رو ندارم که بهش اعتماد کامل داشته باشم .. فکر کنم به تو می تونم ... من خوشحال و خندون اومدم خونه و این خبر خوش رو به همه دادم باورم نمیشد اینقدر دنبال کار گشتم حتی حاضر شدم توی نانوایی کار کنم ولی نشد و حالا یک مرتبه یکی با این شرایط خوب منو استخدام می کرد . آخه این اصلا با عقل جور در نمیاد ..چرا ..؟ چی شد ؟ نمی فهمیدم ..همش با خودم دو دو تا چهار تا می کردم ...نه با عقل جور در نمیاد ... خودم به تقدیر و سرنوشت اعتقاد داشتم و فکر می کردم باید من راننده ی تاکسی میشدم تا این کارو پیدا می کردم ... اگر می رفتم سر یک کار دیگه امکان نداشت همچین کار خوبی گیر بیارم ....اگر اون روز با اون سرعت نمی رفتم فرودگاه مظاهری به پستم نمی خورد و زودتر رفته بود ... اگر کیفشو توی ماشین جا نمی گذاشت..من دوباره اونو نمی دیدم ...خوشحال بودم و این خوشحالی رو به همه منتقل کردم ..غافل از این که این ملاقات ,,و دنیای جدیدی که داشتم توش پا می گذاشتم اصلا برای من خوب نبود ..... مامان بشکن می زد و قر می داد . سارا زود یک آهنگ شاد گذاشت و با مامان رقیصدن و منو به زور کشیدن وسط و منم که زیاد رقص بلد نبودم مجبور شدم مامانو بغل کنم و دور اتاق بگردونمش و اونم از خنده سیاه و کبود شده بود ...و خوشحال بود که بالاخره پسرش به جایی رسیده.... #ناهید_گلکار @nahid_golkar داستان #این_من و #این_تو #قسمت پنجم-بخش چهارم #این_تو ( مهسا) صبح زودتر بیدار شدم تا اگر مهتاب خواست بره باهاش برم ، شاید بتونم شرف رو یک بار دیگه ببینم .. ولی مهتاب حاضر شد ,,خیلی هم به خودش رسید ,,گفتم بزار منم بیام همراهت باشم .. گفت نه خواهر جان تو باش من زود میام بهت میگم چی شد زشته تو رو با خودم ببرم مجید هست دیگه و با مجید میرم .. من اون روز خونه بودم و مامان هم سر کارش بود از پشت حصیر حیاط مدرسه نگاه می کردم بچه ها داشتن بازی می کردن از اینکه اونا بعد از هرتعطیلی می رفتن خونه شون ..و من محکوم بودم اونجا بمونم بهشون حسودیم شد .. و سخت دلم گرفت .. هنوزم دلم میخواست از اون قفسی که یک عمر بهش محکوم شده بودم فرار کنم ..نمی دونستم مهتاب چیکار کرده بالاخره شرف خان براش کاری پیدا کرده یانه ؟ اگرمهتاب هم می رفت سرکار ما می تونستیم یک خونه اجاره کنیم و از این وضع خلاص بشیم .. بفکرم رسید بهش زنگ بزنم ... گفتم سلام خوبی چی شد رفتی سر کار ؟ گفت هنوز که نه قراره الان راه بیفتیم میام خونه برات تعریف می کنم الان نمی تونم حرف بزنم ... تا بعد از ظهر نه از مجید خبری بود نه از مهتاب ... مامان که به نبودن اونا تا شب عادت داشت ... ولی من هر لحظه اش برام یک عمر گذشت ..با مامان رفتیم و کلاسها رو تمیز کردیم و برگشتیم .. تا بالاخره غروب بود که سر و کله ی اونا پیدا شد خوشحال و خندون با یک جعبه شیرینی اومدن داشتن با هم حرف می زدن ..با کنجکاوی رفتم جلو و پرسیدم: چی شد ؟ تعریف کن ببینم .. مهتاب گفت: روز خیلی خوبی بود اولا من رفتم سر کار و از فردا شروع می کنم دوما شیدا هم امروز سر کار بود خیلی دختر خوب و خونگرمیه.. من تو دفتر شرف خان نشستم و اونا کار می کردن تا نزدیک ظهر با شرف خان رفتم و اون منو برد توی یک آزمایشگاه خیلی عالی مثل اینکه از قبل صحبت کرده بود .. خیلی راحت و آسون منو پذیرفتن ..انگار خرش خیلی میره ..مدارکم رو خواستن که بهشون دادم و فرم پر کردم ...خلاصه از فردا من توی .. آزمایشگاه دکتر صدری کار می کنم ... همین .. بگین مبارکه ... حالا شیرینی بخورین....مهسا به خدا چه خواهر و برادری ,,خیلی خوب و مهربونن مگه میشه آدم اینقدر پولدار,, ولی این اندازه بی تکبر باشه ..شیدا یک جوری بود که اگر خونه اش نرفته بودم فکر می کردم مثل ماست .. مجید گفت :..خوب شرف هم همینطوره ..خیلی آدم خوب و ساده ایه برای همین مظاهری بهش اعتماد نمی کنه همه ی کارو دست اون بسپره خودش نظارت می کنه ... به اونم مثل من حقوق میده..حتی به شیدا هم حقوق میده البته چند برابر حقوق من ... #ناهید_گلکار @nahid_golkar داستان #این_من و #این_تو #قسمت پنجم-بخش پنجم از فردای اونشب ..انگار یک جورایی شرف و شیدا شدن عضوی از خانواده ی ما چون مجید با اونا کار می کرد و تقریبا هر روز شرف می رفت مهتاب رو با خودش می برد سر کار تا با مجید برگرده خونه ... من خیلی حرصم گرفته بود چون اصلا توی اون ماجرا نبودم هر کاری هم که می کردم منو بازی نمی دادن شب ها از لابلای حرفشون یک چیزایی می فهمیدم .. یک شب که مهتاب خیلی شرف خان ..شرف خان می کرد حرصم گرفت و گفتم ..اینم شد اسم شرف خان ... مهتاب یک حالت دفاعی به خودش گرفت و گفت : اولا اسم خیلی قشنگیه دوما نسرین خانم چند سال بار دار نمیشده یک شب خواب پدرشو می بینه که بهش یک پسر داده وقتی شرف به دنیا میاد اسم پدرشو می زاره روش ..شرف خان .. من ازطرز بر خورد مهتاب احساس کردم که یک خبر هایی باید باشه ...ولی می دونستم که اون دختر عاقلیه و بی گدار به آب نمی زنه ...اما به بشدت حسودی کردم و دلم می خواست جای اون بودم .. اما از طرفی هم خوشحال بودم که ما داریم به اون خانواده نزدیک میشیم ... بچه ها دیگه هیچ کدوم نبودن وقتی کارشون تموم میشد چهار تایی و یا حتی گاهی با منیره و مجتبی .. می رفتن بیرون خوش گذرونی ..و چون مامان تنها بود و به تنهایی نمی تونست مدرسه رو تمیز کنه .. من باید بهش کمک می کردم برای همین به من نمی گفتن ...البته منم غرورم اجازه نمی داد اصرار کنم ولی روح و روانم بهم ریخته بود .. و این حرص و غیظ روز به روز بیشتر می شد.... هر روز با مامان کلاسهای مدرسه رو تمیز می کردم و چشمم به در بود تا اونا بیان همش مجسم می کردم مهتاب رو کنار شرف ..و این بیشتر منو می سوزوند .. یک روز که منو و مامان داشتیم کلاس ها رو جارو می کردیم .. مجید زود اومد؛؛ خیلی خوشحال و سر حال بود... جاور رو از مامان گرفت و مثل برق شروع کرد به جارو کردن ... مامان گفت : ول کن مادر ما که داشتیم می کردیم ... مجید گفت : گناه داره مهسا مخصوصا زود اومدم که مهسا راحت باشه جون نداره تازگی لاغر شده .. و رو کرد به منو گفت : باید به خودت برسی مهسا جان .. گفتم : مرسی ولی چی شده تو اینقدر خوشحالی؟ گفت نه بابا خوشحال که نه ,,ولی سر حالم ,, چون شیدا منو رسوند زود رسیدم ...مامان با تعجب پرسید ..تو رو شیدا رسوند ؟ گفت آره با هم جایی رفته بودیم بعدش منو رسوند ... گفتم : ای مجید ...وای شما ها چقدر بی عقلین اون دختر رو آوردی دم مدرسه ؟ گفت مگه چیه ؟ رو در وایسی ندارم که همین که هست .. الان ندونه فردا می فهمه من دارم با اونا کار می کنم ..البته من چیزی بهش نگفتم همین جا پیاده شدم ...گفتم خدا کنه نفهمیده باشه,, کوچیک میشی ... دیگه بهت احترام نمی زارن ..اگر بفهمن مامان فراش مدرسه است ....مامان سرشو بلند کرد و دیدم نه تنها صورتش بلکه چشمهاشم قرمز شده.. نگاهی از روی شرم به من کرد .. و انگار خودشو مسبب این سر شکستگی می دونست ... مجید هم دید..ناراحت شد و سر من داد زد .. به درک که خوششون نمیاد من به مادرم افتخار می کنم و دستشو می بوسم ..این همه سال با سختی ما رو بزرگ کرده حالا که به جایی رسیدیم ازش خجالت بکشیم ، تف به این زندگی .. من نه از شیدا نه از کس دیگه ای واهمه ندارم ..هر چی می خواد فکر کنه یک موی گَندیده ی مادرم رو به صد تا شیدا نمیدم . #ناهید_گلکار @nahid_golkar داستان #این_من و #این_تو #قسمت پنجم-بخش ششم جارو رو انداختم زمین.....من داد زدم :ولی من میدم .. دوست ندارم اینجا باشم حالم دیگه از هموتون بهم می خوره ...نمی فهمین من چی میگم .. همین طور برای خودتون خوشین .. هیچکس به فکر من نیست .. از همون اولش گفتم دوست ندارم هیچکس به من اهمیت نداد ..الانم نمیده ..چرا منو محکوم کردین تو ی این مدرسه زندگی کنم چقدر عمرم رو به تمیز کردن این کلاسها هدر بدم مگه من تفریح نمی خوام ... مگه من آدم نیستم ...من حتی نمی تونم با کسی دوست بشم چون خونه ای ندارم که با دوستم رفت و آمد کنم .. ..از همه فرار می کنم ..نمی خوام آقا جان نمی خوام ..از اینجا بریم ... همین طور که اشک می ریختم دویدم و رفتم لباس پوشیدم و از خونه زدم بیرون...دست هامو کردم توی جیبم و از کنار پیاده رو رفتم طرف بالا ... همین طور که اشک می ریختم . بغض کرده بودم .. چشمم افتاد به یک ماشین که مهتاب و شرف خان توش نشسته بودن و حرف می زدن ... چشمام رو پاک کردم خوب دقت کردم خودشون بودن زیر لب گفتم :دختره ی عوضی اون داره ازت سوءاستفاده می کنه ... از شدت حرص و غیظ ..داشتم می مردم دندون هامو روی هم فشار می دادم و مشتمو گره کرده بودم زود برگشتم تا اونا متوجه من نشن ...که مجید رو دیدم داره میاد طرف من گفتم :خوب شد مچش باز شد..از همون دور به من گفت : چیکار می کنی خواهر من بیا برگردیم خونه مامان رو دلواپس نکن مهسا جان ... اومدم شکایت مهتاب رو بکنم که صدای خودش از پشت سرم اومد ...مجید منو ول کرد رفت طرف اون و پرسید با شرف اومدی ؟ مهتاب گفت :آره شرف خان منو رسوند .. مجید گفت : چه جالب شیدا هم امروز منو رسوند ..تو چیکار کردی ..؟ گفت : رفتیم با شرف خان و نتیجه رو گرفتیم بردیم دادیم بهش ....و همون طور که حرف می زدن منو یادشون رفت و با هم رفتن توی خونه ... انگار من اصلا نبودم ... اشک توی چشمم حلقه زده بود و بغض گلومو فشار می داد ..دلم می خواست بمیرم ...مدتی همون جا موندم چند بار با غیظ زدم به دیوار و تکیه دادم به یک درخت و گریه کردم ..دلم برای خودم خیلی می سوخت ..من برای هیچ کس اهمیتی نداشتم .. اونا منو نادیده می گرفتن و تازگی حرف شون رو هم یواشکی می زدن ..بازم موندم تا شاید متوجه ی من بشن ولی کسی سراغم نیومد ... درست مثل بچگی هام که پشت طشت قایم می شدم ..همون احساس لعنتی اومد سراغم ... بالاخره سرمو انداختم پایین و رفتم توی خونه ... مجید و مهتاب هر دو رفته بودن کمک مامان ..و کسی تو اتاق نبود ... من یک بالش گذاشتم و رو به دیوار دراز کشیدم .. شاید می خواستم اینطوری جلب توجه کنم .. چند دقیقه بعد مامان اومد .. مجید و مهتاب مامان رو فرستاده بودن که خودشون کارها رو تموم کنن ... مامان مشغول شام درست کردن شد ولی از من نپرسید چرا خوابیدی ؟ .. لجم گرفت و از جام بلند شدم و رفتم تو حیاط دیدم اون دوتا جلوی در ورودی کلاسها ایستادن دارن با هم حرف می زنن ... با خودم گفتم ولش کن برم ببینم چی میگن ... داشتم بهشون نزدیک می شدم که اونام راه افتادن که بیان ... پرسیدم چه خبر ؟ مهتاب گفت : خبری نیست عزیزم باز شنیدم گرد و خاک کردی؟ تو رو خدا مامان رو اینقدر اذیت نکن اون به اندازه ی کافی خودش داره,, قوز بالا قوزش نشو... همون جایی که تو داری زندگی می کنی ما هم داریم زندگی می کنیم ....و از کنارم رد شدن و رفتن ... #ناهید_گلکار @nahid_golkar