34 سالمه تو یه کانون گرم خانواده بزرگ شدم که زندگی گرمی داشنیم و بدون تنش.ارامش داشتم تو خونه....25 سالگی ازدواج کردم اومدم غربت شوهرم راننده ماشین سنگینه اکثر اوقات نیستش.وقتی هم هست دنبال کارا ماشینه..یا خوابه.چون بی خوابی کشیده.تموم مسئولیت زندگی رو دوشمه بچه مریضه خودم با اسنپ میرم و میام.خرید همینطور.اینجا کسی رو ندارم ک اگه دلم گرفت این تابستون خونش برم گاهی میگم کاش مامانم اینا پیشم بودن حداقل کاش .....بچم کوچیکه بهم خیلی وابستس نمیتونم کلاس برم...خانواده شوهرم هستن ولی ادم باهاشون راحت نیس میخای درد دل کنی قضاوتت میکنن گاهی میچزونن ادمو با رفتاراشون ...حسادت میکنن ب بعضی چیزا...با کسی رفت و امد ندارن.کلا سردن....ادم تو جمعشون راحت نیس....فقط میگن تو خونه بشینیم.حالا منی ک تو خونواده گرم و صمیمی بزرگ شدم معاشرتو دوسدارم یهو اومدم اینجا و این شرایط واقعا شکستم...خیلی شرایط سختی دارم..اینا نصفه نصفه سختیامه یه چیز کلی گفتم چون طولانی میشه دیگه نگفتم