2777
2789
عنوان

یه چیزی خیلی وقته تو دلم مونده

65 بازدید | 1 پست

۱۸ سال پیش تازه استخدام شده بودم تو ماه آخر بارداری. خیلی زود وقت زایمانم رسید یکی از دوستام رو به جای خودم گذاشتم و رفتم مرخصی زایمان . اون موقع مرخصی بین ۳ تا ۴ ماه بود. وقتی زایمان کردم همکارهای جدیدم زنگ زدن و گفتن تا چند روز دیگه میان دیدنم. 

اول از همه همون دوست قدیمیم با یکیشون اومد.

من اون موقع خونه مستقل نداشتم دانشجو بودیم و ازدواج کردیم . تو خونه ی پدرم تو یه اتاق زندگی میکردم ولی انقدر شوهرم رو دوست داشتم که تو آسمون سیر میکردم. اصلا هم حس سر بار بودن تو خونه ی پدر نداشتم به نداشته هامم فکر نمیکردم. داشته هم لذت بخش بود. شوهری که عاشقش بودم و دختر کوچولویی که خدا داده بود. مادرشوهرم اومده بود و برامن و مادرم کادو آورده بود. سیسمونی مختصری داشتم د ر حد تشک و لباس و کیف. با نوزاد خوش بودم. 

اینا که  اومدن . دو روز بعدبقیه   زنگ زدن که فعلا نمیان. 

تازه اون لحظه کاخم خراب شد . فهمیدم که خونه ای برای پذیرایی ندارم.

هیچ وقت از یادم نرفت. کارشون بد بود مخصوصا که هنوز مد بود برای دیدن زایو به خونه ی مادرش میرفتن. هنوز هم با هاشون رفت و آمد نمیکنم .

نداشته ام رو کوبیدن تو روم. 

فقط داریم حرف میزنیم. اونی که میخواد بگه "به من چه "باهاش موافقم .لطفا نظر نزاره. واقعا به تو چه .وقتت رو نلف من نکن.برو یه تاپیک دیگه که بهت مربوط باشه والله
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز