۱۸ سال پیش تازه استخدام شده بودم تو ماه آخر بارداری. خیلی زود وقت زایمانم رسید یکی از دوستام رو به جای خودم گذاشتم و رفتم مرخصی زایمان . اون موقع مرخصی بین ۳ تا ۴ ماه بود. وقتی زایمان کردم همکارهای جدیدم زنگ زدن و گفتن تا چند روز دیگه میان دیدنم.
اول از همه همون دوست قدیمیم با یکیشون اومد.
من اون موقع خونه مستقل نداشتم دانشجو بودیم و ازدواج کردیم . تو خونه ی پدرم تو یه اتاق زندگی میکردم ولی انقدر شوهرم رو دوست داشتم که تو آسمون سیر میکردم. اصلا هم حس سر بار بودن تو خونه ی پدر نداشتم به نداشته هامم فکر نمیکردم. داشته هم لذت بخش بود. شوهری که عاشقش بودم و دختر کوچولویی که خدا داده بود. مادرشوهرم اومده بود و برامن و مادرم کادو آورده بود. سیسمونی مختصری داشتم د ر حد تشک و لباس و کیف. با نوزاد خوش بودم.
اینا که اومدن . دو روز بعدبقیه زنگ زدن که فعلا نمیان.
تازه اون لحظه کاخم خراب شد . فهمیدم که خونه ای برای پذیرایی ندارم.
هیچ وقت از یادم نرفت. کارشون بد بود مخصوصا که هنوز مد بود برای دیدن زایو به خونه ی مادرش میرفتن. هنوز هم با هاشون رفت و آمد نمیکنم .
نداشته ام رو کوبیدن تو روم.