2777
2789
عنوان

دیــگ خسته شدم از بلاتکلیفی.....

202 بازدید | 11 پست

الان 18روزه خونه بابامم برا قهر اومدم بچمم پیشمه 

تازه فهمیدیم ک خونوادشم خبر دارن من قهرم 

بعد ننش لباساشو میشوره میبره میده ب پسرش حتی شام و نهار و صبحونه و عصرونه هم میبرع برا بچش 

شوهرم خونه خریده ویلایی قرار بود یکمی بهش برسه بعد بریم اونجا ک من قهر کردم بخاطر دعوامون ک شروع ب فحاشی و کتک کرد منم سکوت چن سالمو شکستم و جوابش و دادم 

دیگ گمشو برو خراب شده ی بابات میمیری رو دستم میمونی و.. 

بعد منم اومدم خونه رو درست کردن، ننش، عروساش و برد خونه منو تمیز کردن و جهیزیمو بردن دارن میچینن تو خونه جدیدمون 

منم بچه یه ساله دارم، ماهی 5تا شیرخشک مصرف میکنه، 4تا مولفیکس ماهی براش میخرید  ، الان من چیکار کنم خجالتم میکشم تموم شدنی ب خونوادم بگم بخره، آخه تا کی باید بهشون بگم

هر کی فهمید میگه این چ پدریه ک حتی ب بچشم فکر نمیکنه 

یه خانومی هم ب ما گف ک پدرشوهرت گف بریم بیاریمش، مادرشوهرت گفته ن حق نداری بری بیاریش بذار همونجا بمونه، هرجور رفته همونجوری هم برگرده مغز پسرشم شست وشو داده 

.چرا اسم دخترمو آورده موقع بحث کردن 

بخدا ب پیر ب پیغمبر من اصلا چیز بدی نگفتم، شوهرم بهم گف بابات ارثی ک از پدرزنش رسیده، درخت کاشته از میوه هاش استفاده کنه 

گفتم آره استفاده میکنه ب ت چ، اصلا مگ بابای تو ب خواهرت چی داده، بعد گف گوه نخور پدرسگ و یه سیلی محکم زد تو گوشم بعد منم گفتم فقط یکاری نکن ک دهنم باز بشه و این سکوت چن ساله شکسته بشه 

اونم گف خر، توله سگ و شروع کرد ب فحش دادن ب خونوادم، ولی من وقتایی ک ب خونوادم فحش داد جوابش و ندادم بخاطر بزرگیشون، ولی ب خودم فحش دادنی جوابش و دادم 

الان چیکار کنم، چجوری از بلاتکلیفی در بیام، خسته شدم  


15سالم بــود ک عاشقت شدم ،با حرفات خامم کردی و عقل از سرن پروندی ،دیگ هیچی برام مهـــم نبود(ن آبروی پدر ن مادر)،همه ی زندگیم تو شــده بودی،خونوادم مخالفت کردن و من تو رو انتخاب کردم حتی حاضر شدم بخاطرت آبروی بابامو ببرم،همه چی ب خوبی پیش رف خونوادمم قبولت کردن روز جشن فرا رسید و من بخاطر آرایشگری ک تو انتخاب کردی بعد 6 روز از عقدمون یه سیلی خوردم،اونروز پیش همه حتی غریبه ها هم خورد شدم،از اونروز ب بعد دیگ هیچی مث قبل نشد،من بجای روزای خوش،روزای بد زندگیمو گذروندم،بخاطر حـــرفات،مـادرت منو تحقیر کرد پیش عروس داییم،از اونروز دیگ خیلی پیر شدم دیگ همون دختری نشدم ک بقیه میشناختن شدم یه دختر سرد و بی احساس،دلم شد مث سنگ الانم ک 20 سالمه وقتی بهم نگا میکنن فک میکنن من یه زن 30 سالم

چرا میزارید احترام بینتون از بین بره؟

چرا اسم خانواده و ارث و میراث رو وسط می کشید!

               " از آن ها که تسلایشان می دادم                 ‌‌‌‌‌                                غمگین تر بودم ..."

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

چرا میزارید احترام بینتون از بین بره؟ چرا اسم خانواده و ارث و میراث رو وسط می کشید!

خب اولش اون شروع کرد

15سالم بــود ک عاشقت شدم ،با حرفات خامم کردی و عقل از سرن پروندی ،دیگ هیچی برام مهـــم نبود(ن آبروی پدر ن مادر)،همه ی زندگیم تو شــده بودی،خونوادم مخالفت کردن و من تو رو انتخاب کردم حتی حاضر شدم بخاطرت آبروی بابامو ببرم،همه چی ب خوبی پیش رف خونوادمم قبولت کردن روز جشن فرا رسید و من بخاطر آرایشگری ک تو انتخاب کردی بعد 6 روز از عقدمون یه سیلی خوردم،اونروز پیش همه حتی غریبه ها هم خورد شدم،از اونروز ب بعد دیگ هیچی مث قبل نشد،من بجای روزای خوش،روزای بد زندگیمو گذروندم،بخاطر حـــرفات،مـادرت منو تحقیر کرد پیش عروس داییم،از اونروز دیگ خیلی پیر شدم دیگ همون دختری نشدم ک بقیه میشناختن شدم یه دختر سرد و بی احساس،دلم شد مث سنگ الانم ک 20 سالمه وقتی بهم نگا میکنن فک میکنن من یه زن 30 سالم
😐😑آخه ارث که به بابات رسیده چرا باید باعث دعوا بشه کارت یارانه چیزی پیشت نداری براش وسیله بخری

ن مسخره میکرد مامانمو ک پدرش آدم حسابش نکرده، منم گفتم مگ پدر تو ب خواهرت چی داده و شروع کرد ب فحش و کتک 

15سالم بــود ک عاشقت شدم ،با حرفات خامم کردی و عقل از سرن پروندی ،دیگ هیچی برام مهـــم نبود(ن آبروی پدر ن مادر)،همه ی زندگیم تو شــده بودی،خونوادم مخالفت کردن و من تو رو انتخاب کردم حتی حاضر شدم بخاطرت آبروی بابامو ببرم،همه چی ب خوبی پیش رف خونوادمم قبولت کردن روز جشن فرا رسید و من بخاطر آرایشگری ک تو انتخاب کردی بعد 6 روز از عقدمون یه سیلی خوردم،اونروز پیش همه حتی غریبه ها هم خورد شدم،از اونروز ب بعد دیگ هیچی مث قبل نشد،من بجای روزای خوش،روزای بد زندگیمو گذروندم،بخاطر حـــرفات،مـادرت منو تحقیر کرد پیش عروس داییم،از اونروز دیگ خیلی پیر شدم دیگ همون دختری نشدم ک بقیه میشناختن شدم یه دختر سرد و بی احساس،دلم شد مث سنگ الانم ک 20 سالمه وقتی بهم نگا میکنن فک میکنن من یه زن 30 سالم
جفتتون مقصرید

چرا باید مامانمو مسخره کنه ک بهش بابابزرگت ارث نداده آخه ب این چ ربطی داره 

15سالم بــود ک عاشقت شدم ،با حرفات خامم کردی و عقل از سرن پروندی ،دیگ هیچی برام مهـــم نبود(ن آبروی پدر ن مادر)،همه ی زندگیم تو شــده بودی،خونوادم مخالفت کردن و من تو رو انتخاب کردم حتی حاضر شدم بخاطرت آبروی بابامو ببرم،همه چی ب خوبی پیش رف خونوادمم قبولت کردن روز جشن فرا رسید و من بخاطر آرایشگری ک تو انتخاب کردی بعد 6 روز از عقدمون یه سیلی خوردم،اونروز پیش همه حتی غریبه ها هم خورد شدم،از اونروز ب بعد دیگ هیچی مث قبل نشد،من بجای روزای خوش،روزای بد زندگیمو گذروندم،بخاطر حـــرفات،مـادرت منو تحقیر کرد پیش عروس داییم،از اونروز دیگ خیلی پیر شدم دیگ همون دختری نشدم ک بقیه میشناختن شدم یه دختر سرد و بی احساس،دلم شد مث سنگ الانم ک 20 سالمه وقتی بهم نگا میکنن فک میکنن من یه زن 30 سالم
😒عجب آدمی شیرینی خونه خریدن زهرمارت کرده

همیشه همینه 

انگاری من آدم نیسم ولی زنداداشاش از دماغ فیل افتادن ک اونا هر چی بگه بهشون چشم میگه 



15سالم بــود ک عاشقت شدم ،با حرفات خامم کردی و عقل از سرن پروندی ،دیگ هیچی برام مهـــم نبود(ن آبروی پدر ن مادر)،همه ی زندگیم تو شــده بودی،خونوادم مخالفت کردن و من تو رو انتخاب کردم حتی حاضر شدم بخاطرت آبروی بابامو ببرم،همه چی ب خوبی پیش رف خونوادمم قبولت کردن روز جشن فرا رسید و من بخاطر آرایشگری ک تو انتخاب کردی بعد 6 روز از عقدمون یه سیلی خوردم،اونروز پیش همه حتی غریبه ها هم خورد شدم،از اونروز ب بعد دیگ هیچی مث قبل نشد،من بجای روزای خوش،روزای بد زندگیمو گذروندم،بخاطر حـــرفات،مـادرت منو تحقیر کرد پیش عروس داییم،از اونروز دیگ خیلی پیر شدم دیگ همون دختری نشدم ک بقیه میشناختن شدم یه دختر سرد و بی احساس،دلم شد مث سنگ الانم ک 20 سالمه وقتی بهم نگا میکنن فک میکنن من یه زن 30 سالم
چرا باید مامانمو مسخره کنه ک بهش بابابزرگت ارث نداده آخه ب این چ ربطی داره 

متوجهم . ولی نباید میزاشتی بحث بالا بکشه 

تو قطعا عاقل تری و تو این مسائل درکت بیشتره

خیلی جدی میگفتی این چیزا به من و تو مربوط نیست

بعدش هر چی گفت سکوت میکردی و خودت رو مَشغول کاری میکردی 


               " از آن ها که تسلایشان می دادم                 ‌‌‌‌‌                                غمگین تر بودم ..."

نمیدونم واقعا حالا مشکلت در حدی هست که میخوای طلاق بگیری یا نه میخوای برگردی.

برگشت و نمی‌دونم واقعا ولی طلاق و میتونی باباتو بفرستی برن جهاز تو برگردونن🤦🏼‍♀️

ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792