خانما نه راه پس دارم نه راه پیش از دست خانواده شوهرم دیگه کارم داره میکشه به تیمارستان. انقدر دخالت میکنن که از زندگیم و شوهرم بیزار شدم. مشکلم اینا نیست مشکلم ترسو بودن دخترمه. دخترم خیلی کوچیک بود هنوز یه ساله نبود پدر شوهرم میبردش پشت پنجره تو کوچه رو نشونش میداد و میگفت هاپو دخترمو نخور و از این چرندیات تو ذهن دخترم مونده الان دوسالشه از هرچیزی میترسه از صدای سشوار و بلند صحبت کردن تا نمکی که تو کوچه هست از کوچکترین موجودات مثل مورچه و گنجشک تا هر چیزی که فکرشو بکنید این بچه میترسه. بارها تذکر دادم بهشون اما فایده نداره بگید چیکار کنم بارها گفتم از این خونه بریم اما شوهرم نمیاد همراهم نیست. کمکم کنید خواهرانه راهنماییم کنید