من قبلنا خیلی پروشون کرده بودم عین کلفت کارمیکردم مادرشوهرم راضی نبود غرمیزد الان یک وسال نیم ازوقتی ازقهردوماه برگشتم دست به هیچی نمیزنم انگار نهرانگارمثل همعروسام چای هم میخورم میزارم استکان رو تو سینی خیلی محترمانه ازفامیلام حسابی جزندشون تازه فهمیدن من کس وکیه بااینکه دوماه سخت بود دوری ازبچه ام ولی درعوضش زندگی مو ی کم عوض کردم
عزیزم خوشحالم برات ک تونستی تغییر ایجاد کنی ❤️
من همیشه کمک میدادم در حد پهن و جمع کردن سفره و کمک تو شستن ظرف
ولی مادر شوهرم همه جا میگفت عروسای این دوره هیچ کاری نمیکنن برای خانواده شوهر من اون موقع همه کارای خانواده شوهرم میکردم 😐😐😐
اره مادرشوهرمم اینجوری من نه ماه باهاشون زندگی کردم جونم دراومد تازه من ی همعروس دیگه همرداشتم باخودم ولی اون کم سن وسال بود هیچی بلد نبود فقط میخوابید همه خونه مهمان چقدرداشتن جدا هم شدم تازودمیرفتم زود تواشپزخونه کارمیکردم ولی الان دیگه نه برادرام ایستادن تورو خانواده شوهرم گفتن دخترمون میادومیره خونتون هیچ کاری نمکنه اوناهم گفتن باشه فقط توخونه اش کارکنه
مادرشوهر بد خدا ازش نمیگذره بخدا مادرشوهراولم اینقدر اذیتم کرد وقتی فوت کرد حساب بخدا دخترش زنگ زد گفت حلالش کن بزارراحت بخوابه گفتم اون روز که ازخونتون اومدم بیرون همه تون روبهرخدا سپردم بهترین کس وکارم خداس من یتیم
الهی بگردم 😔 واقعا موافقم باهات خدا کارشو بهتر بلده،
همیشه مبگم خدایا اگر قراره روزی من مث مادر شوهر خودم بشم یه ثانیه مرگمو بده
چون منم خیلی اذیت شدم از زندگی سرد شدم از شوهرم مهر شوهرم ب دلم کم شده
و خیلی چیزای دیگه 💔😔
اره اینقدر دخالت کردن حرف زدن که داشتم نابود میشدم طلاق مو گرفتم رفتم خونشون وسایلاموببرم سر دیگ های که بابام برام خریده نگذاشت ببرمشون میگفت مال منه پسربزرگ اش برگشت گفت ننه زندگی پسرت خراب شده تودنبال وسایل دخترهستی بهش میگه اره هستم ببرتشون هم الهی توشون زهرمار بخوره همون جا همه چی گذاشتم اومدم بیرون مامانم گفت هیچی نمیخوام حالا که اینطورشد ولی خدا بزرگه وشاهد
