2777
2789
عنوان

بدون مامانم خیلی تنها شدم ...

697 بازدید | 32 پست

 حدود هفت ماه مامان گلم از دست دادم 

تو این مدت انواع حس ها رو تجربه کردم 

شوک ، غم ، تنهایی ، دلتنگی ، خنده با یادآوری خاطرات خوب ، نگرانی راجبه آینده و ...

امروز دیگه با خودم گفتم به شدت جاشون خالیه و من تنها شدم 

ما همه کار با هم انجام می‌دادیم هم مادرم بودند هم دوست هم خواهر کل دنیای من بود 🩵

مثلا میخواستم لاک بخرم با هم تو نت سرچ میکردیم رنگ لاک رو ناخن می‌دیدیم بعد انتخاب میکردم ، امروز تنهایی انجام دادم 

یا از حمام می‌آمدم موهامو می‌بافت برام 

امروز خودم نتونستم اونجوری ببافم 

تک تک جزئیات که فکرشو بکنید ما با هم راجبش حرف میزدیم از خرید تا غذا پختن ، رژیم گرفتن حتی گیم آنلاینی که من گاهی بازی می‌کردم 

من موندم یک جای خالی که با هیچی پر نمیشه

چقدر زندگی عجیب سخته واقعا دیگه کم آوردم... 


یه تجربه بگم بهت. الان که دارم اینجا می نویسم کاملاً رایگان، ولی نمی دونم تا کی رایگان بمونه. من خودم و پسرم بدون هیچ هزینه ای یه نوبت ویزیت آنلاین کاملاً رایگان از متخصص گرفتیم و دقیق تمام مشکلات بدنمون رو برامون آنالیز کردن. من مشکل زانو و گردن درد داشتم که به کمر فشار آورده بود و پسرم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت که خدا رو شکر حل شد.

اگر خودتون یا اطرافیانتون در گیر دردهای بدنی یا ناهنجاری هستید تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

عزیزدلم روحشون قرین رحمت

برای ارامش قلبت دعا میکنم

دنیا خیلی بی ارزشه

خیلی.... .

وقتی اینجا تاپیک میزنی و از کسی بد میگی یا قضاوتش میکنی من جای اون اگه حق باهاش باشه جوابتو میدم ناراحت نشو!
چندساله تون هست عزیزم چرافوت شدن

مادرمن چندسالی هست دچارافسردگی شدن وتمام اینکارهایی که شمامیگیدروماباهم انجام میدادیم وازاون موقع دیگه اصلاادم دیگه ای شدن ومثل قبل نیستن ومن خیلی خیلی احساس تنهایی میکردم میخواستم حال اون وخوب کنم ولی خودم واقعاناراحت بودم حالاشماکه میگیددیگه کلاندارینش واقعاسخته خیلی سخت تر😔😔

میخوای منم از زندیگم برات بگم :

۱۲ سالم بود مادرمو از دست دادم سرطان گرفت 

بعدش دوسال خونه مادر بزرگم موندیم منو داداشم که ۲۷ سالشه با پدرم اونجا مادر بزرگم غذا درست می‌کرد برامون ولی من خیلی اذیت میشدم جون اختلاف سنیمون زیاد بود حرفای همو نمیفهمیدم هر روز دعوا داشتیم خیلی حالم بد شد دوسال اونجا 

بعدش تصمیم گرفتم به خانوادم بگم بریم خونه خودمون من غذا درست میکنم و همه کارای خونه با من قبول کردن خلاصه که الان ۱۶ سالمه و شدم خانم خونه ی خودمون بعد از مدرسه باید سریع شام بزارم چون دیگ همه چی با منه هر روز تو خونم دارم به کارای خونه و مدرسم میرم بعضی وقتا انقدر خسته میشم که وقت نمیکنم لای کتابو باز کنم درس بخونم حالا بگذریم شما ام غصه نخور آجی زندگی همین جور نمیمونه درست میشه خدامادرت رو هم بیامرزه عزیزم روحش شاد

مادرمن چندسالی هست دچارافسردگی شدن وتمام اینکارهایی که شمامیگیدروماباهم انجام میدادیم وازاون موقع دی ...

اره عزیزم خیلی سخته 

هر چند میدونم بیماری روحی هم واقعا آدم غمگین میکنه خصوصا اگر عزیز ترین کس درگیر بشه 

خدا بهشون سلامتی بده 

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز