منم ۱۶سالگی ازدواج کردم
خیلی شوک بزذگی بود
یع دفعه اومدم شهذ غریب، کسیرو نداشتم
مامانم اینا نمیتونستن به خاطر بابام بیان بهم سربزنن
مدرسه رفتم ثبت نام کردم با پدرشوهرم گفتم بابامخ
چه روزهایی تو مدرسه عین ابر بهار گریه میکردم، دلم برا مامانم دوستام مدرسم تنگ میشد و هیچکار نمیتونستم بکنم
یدو بدو میومدم خونه، شام ناهار میذاشتم کار خونه میکردم خیلی تنها بودم
عزیزم تو جای آبجی کوچیکه من هستی
چقدر مادر گلت زود رفتن
و چقدر تو دختر با مسئولیتی هستی تو این سن کم خانه داری رو انجام میدی
برات بهترین ها آرزومندم میکنم
روح مامانت در آرامش مطمئنم بهت افتخار میکنه که اینقدر خانم شدی 🩵
امیدوارم یه اتفاق خیلی قشنگی تو زندگیت بیوفته که همه اینه فراموش بشه
ولی من از تصمیمی که گرفتم خوشحالم چون من داداش جوون دارم اون موقعه ها میگفت اگه بابام زنگ بگیره من دیگ نمیام خونه .منم همیشه استرس اینو داشتم داداشمو از دست بدم همش به این فکر میکردم که ما همین جوری یه عضو از خانوادمون رو از دست دادیم داداشمم نیاد روش دیگ از ترس اینکه بابام زن بگیره داداشم نیاد خونه گفتم که بریم خونه خودمون من کارا رو میکنم
ارسال نظر شما
جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته
تاپیک های به روز شده
1 دقیقه پیش
1 دقیقه پیش
1 دقیقه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های 2 روز گذشته
داغ ترین های تاپیک های امروز
