از وقتی یادمه اول و آخر به ما بها نداد تازه دیپلم گرفته بودم خواستم برم والیبال با دوستام گفت گاو بزرگ توی تویله است و نزاشت خواستم برم آرایشگری یاد بگیرم گفت ج نده ایی خواستیم با خواهرم ماشین بخریم گفت میخوایید پسر سوار کنید خواستیم خونه بخریم نزاشت
یه نفر اومد خواستگاریم نشون آوردن به من مهلت ندادن فکر کنم گفتم نمیخوامش گفت تو خ رابی که نشون رو پس میفرستی به زور عقدم کردن که توی دوران عقد همه چی بهم خورد و خواستم جدا بشم گفت مثل سگ پاس میکنم اگر تو بتونی مهریه بگیری انقدر بلاها سرمون آورد که هم من هم خواهر و برادرم ازش متنفریم همیشه مارو سکوب کرد و جلوی پیشرفتمون رو گرفت داداشم رو نزاشت بره دانشگاه خواهرم میرفت سرکار12 شب میومد بابام 5 صبح بیدار میشد توی خونه را داد و فریاد اذان میگفت در حالی که یک سره خدا پیغمبر و امام ها رو فحش میده و دائم در حال حرف درآوردن پشت مردم هستش آخرشم این کارهاش کاسه کوزش سرمن شکست
فقط یه تیکه نون داد خوردیم هیچ کاره مثبتی در حقمون نکرد