دارم روانی میشم
از عصبانیت الان سرم منفجر میشه از دستش
این دو هفته ست سرم به شدت میخاریدخیلی خیلی روانیم کرده ، من هروز میرم حموم دیگه مطمئن شدم چیزیه
تا الان بش گفتم سرم ونگاکن ببین چیزیه
گفت انگاری رشک یا شپش دااااااااااری خیلیم داری
نگاش کردم میگه خب بمنچهه😐!
گفت هرموقع میریم خونه داییت واسه چی میچسبی به بچها دایی ، اول اینکه اونا خوداشون میاااان بغلم میکنن
بعدم بچه ایین که مادر ندارن بغلم میکنن بمونم نگا کنم؟!
گفت ندیدی من پیششون نمیخابیدم زیاد بغلشون نمیکنم یه چیزی میدونستم
مامانم متوجه شده که بچها رشک و اینا دارن (کوچیکن بچها داییم ) به داییم گفته دارو و اینا براشون گرفته
اینارو هیچکدوم بم نگفته
نگفت مراقب باش اینجوریه وضشون، توام میگیری
فقط به فکر خودش بوده همیشه جاش و جدا مینداخته
زیاد بچها رو بغل نمیکرده
منم نمیدونستم تا الان که خودش گفته
خیلی از دستش ناراحتم میگم چرا نگفتی که بدونم !
دوهفته ست من روانی شدم از خارش سرم
میگه خودت چرا نفهمیدی
وقتی دیدی من جام وجدا انداختم پیششون نمیشینم بغلشون نمیکردم خیلی،باید میفهمیدی
خدایا یه صبری بمن بده از دستش ینی چی باید خودت میفهمیدی
مگه من علم غیب دارم
الان ایست قلب میکنم سکته کنمممم راحت شم
فقط اون بمنچه گفتنش من و میسوزونه