یه سری خونه یکی از اقوام بودیم
مردها دور هم بودن ...من داشتم چای میبردم براشون ...رسیدم پشت در یهو یکیشون از بابام پرسید یه چیز میگم خدایی راستشو بگو ...کدوم از بچه هاتو بیشتر. دوست داری....منم صبر کردم جواب بده ....قایم شدم .... یهو گفت اونیکی رو هم دوست دارمت ولی این یکی(ابجیم) یه چیز دیگه است 😅😅😅😅درحالی که همیشه بار زندگیشون رو دوش من بوده دلسوزشون من بودم :)
صبر کردم گریه هام تموم شد بعد چای رو بردم داخل :)