خانما من اوایل ازدواجم و حتی بعد ترش با وجود بچه کوچیک و... عاشق مهمان بودم همیشه وقتی قرار بود یه مهمانی بیاد از ته دلم خوشحال بودم و برای پذیرایی هرچه بهتر از مهمانم ساعت ها برنامه ریزی میکردم تا چه غذایی بپزم چه دسری بزارم چکار کنم بهشون خوش بگذره و اینم بگم اغلب مهمان هام مهمان راه دور و چند روزه بودن بازم با این حال همیشه از اومدنشون خوشحال میشدم ولی یکی از اقوام که نمیخوام بگم چه نسبتی باهم داریم متاسفانه اینقدر توی این اومدن ها به منزل ما برای کارهای مختلف از جمله دکتر رفتن و عمل سر پایی ...... زیاده روی کرد که من آسایشم با داشتن بچه کوچیک قطع شد یعنی هر زمان تماس میگرفت تن و بدنم می لرزید که الان میخوان پاشن برای انجام کارهاشون بیان شهر ما و معلوم نبود چند روز می مونن بارها خودم بعد از رفتنشون از خستگی زیاد بیمار شدم الان از هرچی مهمونه حوصله هیچ مهمانی رو ندارم و همش تقصیر مهمان بی ملاحظه است هم خودمو به خاطر این حسم سرزنش میکنم و هم به خودم حق میدم تو رو خدا توی رفت و آمد به منزل بقیه حتی بچه هاتون تعادل داشته باشید کاری نکنید که طرف پشیمون بشه هوووف چقدر غر زدم ببخشید شماهم اگه تجربه مشابه ای داشتید تعریف کنید ممنون میشم خانما
دوست عزیز اگه جواب ریپلای شما رو نمیدم یا خیلی بی ادبی یا هیچ منطقی نداری نه وقتشو دارم با شما صحبت کنم نه شأن بنده این اجازه رو میده 🌹🌹🌹🌹