اره میدیدم چیزخاصی نمیگفتن فقط پدربزرگم برا خانومش و دخترش ناراحت بود
دختر عمه م برااینکه خارج دفن شده بود و کسی یادش نمیکرد ناراحت بود
ولی یه خانوم ناشناسی که نمیشناختمش مدام بالای سرم میومد لباس سفید بلند با موهای باز حرف زدنشون از طریق ذهن بود مدام میخواست باهاش برم اما قفل میکردم فلج میشدم چشام باز بود نه اینکه خواب باشما
بعد براش قرانم میخوندم ولم کنه اما هرشب میومد حتی تو بیداری میدیدم تو خونه از این اتاق به اون اتاق میره
فقط میدونستم عروس بوده
از مادرشوهرش رنجیده بود
باورتون نمیشه تازه عقد کرده بودم کنار همسرم دراز کشیده بود یهو اومد بینمون جوری پریدم که همسرم ترسید
یه شب همسرم نماز میخوند دیدم پشتش وایساده
یه شب خواب دیدم یه پیرزن و چندتا مرد کنارمن میگفت چکار کنیم یهو روح رو دیدم گفتم بریم دنبالش رفتیم رسیدیم یه جایی گفت زمین رو بکن و ما زمین رو کندیم یهو پیرزنهذگفت به نام پدر پسر روح القدوس و منم همین کارو تکرار کردم
بعد اون روح ازادشد و رفت و دیگه ندیدمش