دیروز با شور خاصی از خواب بلند شدم
با خودم گفتم امروز روز دیگری است و زندگی تو متحول خواهد شد و فلک خواهد چرخید
بله فلک چرخید آن هم چه چرخی
قرار بود به مسافرت برویم و صبح حرکت کردیم
وارد جاده که شدیم که صحنه عجیبی دیدم
جوانی که خوابش برده بود و سرش یه ور شده بود
در دل به خود لرزیدم
همان جا از خدا خواستم که او را حفظ کند و بیدارش کند به خودم گفتم شوهر تو خوابش نبره
ولی نمی دونم چی شد آفتاب چشمانم را خیلی آزار می داد عینکم رو تو چمدون گذاشته بودم
این بود که چشمامو بستم به یکباره با یه تکان چشمامو باز کردم دیدم ماشین به یه چیزی برخورد کرد و شوهرم با فریاد ماشین رو به کنار زد
متعجب بودم که چرا نمی ایستد
فکر می کردم یه برخورد جزئی بوده
وقتی پیاده شدم
دیدم که چیزی از ماشین نمونده
واقعا روز خاصی بود و فلک چرخاند اما نه روال زندگیم را بلکه چرخهای ماشین زندگی را آنقدر چرخاند که از جا کنده شد