بابای من با دوست صمیمیش یه پاساژ دارن توی شهر
(داداشای دوستشم اونجا کار میکنن)
بعد ما امشب دعوتیم خونه شریک بابام همون دوستش
من سرکار بودم نیم ساعت پیش برگشتم نشستم توی اشپزخونه غذا بخورم فروشنده پاساژ اومد داخل و گفت برو کنار منن باهات بخورم😐😐😐😐
تعجب کردم این چرا اومد اینجا و میگه برو کنار با هم بخوریم
مگه الان نباید بره خونشون
یهو داداشای دوست بابام اومدن سلام کردن نشستن پیش ما غذا بخورن با داداش کوچیکه هی دل نیدادن قلوه میگرفتن😂😬
با اینکه صد درصد مطمئنم پسره مجرده
به مامانم گفتم موسوی(دختره)اینجا چکار میکنه گفت هیچی نگو بشین بخور بعدا بهت میگم😐
ممکنه صیغه اش کرده باشه
چون خانواده دختره رو هم میشناسم و اینکه خیلیییی مذهبی و معتقدن
دختره با اونا هزااااران درجه فرق داره و فضولم نیستم چون متوجه شده بودم پارسال که صیغه یه آدم بزرگسال شده و دختر درستی نیست نگیو چرا اینطوری میگی چون مردا رو تیغ میزنه و گولشون میزنه با چشمای خودم دیدم
میخوام اگر مامانم گفت صیغه شده بهش بگم دیگه نیاد سرکار چون توی پاساژ هم مثل خان رفتار میکنه اون روز یقه منو گرفته بود که چرا بدون اجازه وارد اتاق دخل شدی اگر چیزی گم بشه من میگم تو بودی😐😐😐😐😐😐😐😐
گفتم تو برو کارتو انجام بده پاتو از گلیمت دراز تر نکن دومن تو چکار من داری...
وووی کلا از دختره بدم میاد
میترسم داداشم و بابامم هوایی کنه
حق دارم خداییش میترسم..
یکی از فروشنده ها عکس نامزدمو نشونش داده بود گفته بود عجب چیزیه😑