شب بود....پرده صبح هنوز بر نیامده بود و تاریکی شب تا عمق اسمان رسوخ کرده بود
کسی نمیدانست ..شاید..شاید سیاهی آسمان بخاطر هنرنگ شدن با قبلهای تشنه استت..تشنه یک هم صدا..یک ..دوست....
در میانه های شب تنها تر از هنیشه شده بود..در خواب خود را در تاریکی میدید ..خواست فرباد برآورد..غم صدایش را بریده بود...میخواست از فرط غم اندکی ضجه بزند..راه صدایش بسته بود ..یا شاید قلبش از اینهمه تکرار..خسته بود..
ناگهان رها شد ..نور سپیدی دید.. داشت مانند مژده ای به سوی او می آمد اما تا خواست بدو دست یابد ناگهان دوباره موج نومیدی بدو هجوم آورد و سیاهی همه چیز را بلعید..در میانه های خواب بیداری فریاد برکشید و کمک خواست...بارالها هم نشینی از بهر سخن میخواهم..
ناگهان از میان همه غم ها ..مژده آمد که همنشین می آید
و بعد از شب...روزی مردی وارد مسجد شد....
از تبریز آمده بود...
شمس من
شمس من... جهان من...کجایی ...دنیا بدون تو برایم سیاهی است..تباهی ایست...تا کی در فراغ تو بسوزم...
بیا ..بیا...تنهایم.....
(پ.ن خانمهای نی نی سایتی این صرفا یه متن اقتباسی + کلی کلی کلی کلی کلی خیال پردازیه واگرنه من هیچی راجع به نحوه دیدار حضرت مولانا و جناب شمس نمیدونم...)