دیروز ساعت 4 و نیم خواهرشوهرم به شوهرم زنگ زد گفت ما خونه داداش هستیم کجایی یه سر بهت بزنم(خونش یه شهر دیگس اومده خونه مادرش منم باردارم و استراحت) شوهرمم گفت دارم با فلانی میرم جایی ولی زنم خونس میخواست دعوتتون کنه دیگه واسه شام بیایین حالا قیافه من اون لحظه😲😲 (میخواستم امروز ناهار دعوتش کنم) دیگه جاریمم خودشو دعوت کرد و مهمونام شدن 11 نفر (اگر امروز دعوت میکردم 3 نفر میبودن) (جاریم خیلی محبت کرد گفت افطار میکنه و شام میاد😑انگار مشکل من افطاری اون بود) از همون لحظه تا خود ساعت 8 سرپا بودم و کار کردم سریع گوشتا گذاشتم بیرون و لپه و برنج خیس دادم و تا ساعت پنج و نیم خورشت قیمه و مرغم آماده کردم و گذاشتم رو گاز و بعدم برنج دم دادم و سوپ قارچ درست کردم وسایل سالاد شستم و شوهرمم گفت دیر میاد رفتم سوپری سبزی و میوه خریدم و تا ساعت 7 هم سالاد کاهو و ماست و خیار و سبزی ها رو آماده کردم و بعدم جارو زدم و گردگیری کردم و حمام رفتم ساعت شده بود 8 اونام 8 و نیم اومدن دیگه داشتم از بی حالی نابود میشدم