مامانم باهام دعوا کرد ولی خودم دلم خنک شد
هنوز نامزدم خونه خودم نرفتم
یکی از اشناهامون از همه جا رونده و موندس انقدر که قلبش سیاه از همه بد میگه حتی اونی که خیلی بهش محبت کنه رو بیشتر از همه ازار میده
این خانمه شوهر و پسرش هر شغلی میزدن ورشکست میشدن خودش صنایع دستی داشت پدرم کلی کمکش کرد از شهرای مختلف مشتری پیدا کرد و تو حمل و نقل و پست کلی زحمتشو میکشه چندساله چون پدرم یه شغلی داره ک با همه شهرا در ارتباطه درامد سالانه 700 هزارتومنیشو رسوند به 17 میلیون و من خیلی میشنیدم این ادم پشت من بد میگه منم واسم مهم نبود تا یه روز که صدای ضبط شدشو اوردن دیگ کاملا باورم شد امروز تو به جمعی بود ک تو اون جمعم خیلی در مورد من بد گفته بود اصلا خود همونا صداشو واسم اوردن
خلاصه گفت انشالله بعد ماه رمضون و محرم همین جمع عروسی بارانوش
منم خیلی خنثی بهش نگاه کردم گفتم خب مگه شما قراره دعوت بشین؟بقیه میدونستن دلیل این کارم چیه تو چشاشون حتی ذوقم دیدم
به بقیه نگاه کرد همه ساکت شدن حالا اومدیم خونه مامانم میگه کارت زشت بود