دیدم بی مناسبت نیس گفتم تعریف کنم
اینو بگم من تو دوران مجردی خیلی سختی کشیدم مخصوووصن مالی خواستید براتون مثال هم میزنم
دیگه ۲۳سالم بود و خیلی خسته بودم از زندگی درگیر ی عشق در ب داغون نابود کننده هم بودم ی روز همسایمون زنگ زد بیا اینجا تولد امام حسنه برای تزیین خونه
من نمیخاستم برم از اون اصرار از من انکار اخه اصن روحیه و اعصاب نداشتم بالاخره ب اصرار مامانم رفتم و شروع کردم تزیین کردن خونه تنهایی
همه جا را پارچه سبز چسبوندم و بادکنک سبز و سفید خوشکل شد اخر کار دیذم ی پارچه سبز اضافه اومدم رو دیوار بزرگ با پارچه تزیین کردم یا حسن هر کی اومد پرسید اینو کی نوشته چ قشنگ شده
اون شب گذشت و من ب طور اتفاقی از اون عشق مسخزه جدا شدم و با شوهرم خیلی خیلی اتفاقی اشنا شدم
دوستان من الان تو فامیل شوهرمو مثال میزنن از اینکه چقدر ادم خوبیه و من خوشبختم کسایی ک منو مسخره میکردن بارها گفتن ک فک نمیکردیم خوشبخت شی
از لحاظ مالی هم خداراشکر خونه و ماشین و همه چی از بهترینش خدا داده
بچه ها حدس بزنید اسم شوهرمو ؟؟