خیلی حالم بده....
پنج سال پیش یه شهر دیگه دانشگاه قبول شدم. اونجا با یه پسری اشنا شدم و حدود یکسال دورادور دوسش داشتم. خیلی عذاب کشیدم. بعد از یک سال وارد رابطه شدیم و برای اولین بار باهم بیرون رفتیم. همه چیز خوب بود. اما چندوقت بعدش اعتراف کرد که داره از ایران میره. بعد از اینکه کلی منو وابسته کرده بود...خیلی دردو رنج کشیدم هرچقدر بگم نمیتونم بیان کنم. بارها و بارها ازش جدا شدم اما بازم میومد پیام میداد و ذهنمو مشغول میکرد. انواع و اقسام بیماری هارو گرفتم. هرروز مریض بودم. افسردگی شدید گرفتم. آخر یه روزی تصمیم گرفت بخاطر من همین جا بمونه و یه شهر خوب بریم و ازدواج کنیم. همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه من فارغ التحصیل شدم و برگشتم شهر خودمون. روز اخری خیییییلی گریه کردم پیشش. بهم قول داد و قسم خورد زود زود بهم سر میزنه میاد شهرم و میبینه منو. اما هیچوقت نیومد... اخلاقش باهام خوب بود اما دیدنم نمیومد. مدام میرفت شمال. سفرش به راه بود اما من نبودم... من خیلی تو این مدت خاستگار داشتم و همه رو رد میکردم. پدرومادرم باهام دعوا میکردن که اگه اون پسر دوست داره خاستگاری هم نه فقط یه بار خانوادش یه زنگ بزنن که ما بدونیم در جریانن. بارها ازش خواستم یه دفعه تلفنی حرف بزن خانوادم نمیزارن باتو باشم اما زنگ نزد..با اینکه قول داده بود زود زود با خانوادش بیان
سر این مسائل انقدر تنش بوجود اومد که دیگه تحملم تموم شد و ۳ ماه پیش ازش جداشدم.گفتم اگه دوسم داشته باشه و رابطه براش مهم باشه این بار حضوری میاد تا منو ببینه حرف بزنیم. بازم نیومد. ففط گاه و بیگاه پیام میداد که بهت نیاز دارم و .. من بدقولی میکرد موندم دروغ میگفت موندم نامهربونی میکرد موندم هرکاری کرد موندم و ساختم اما هرادمی صبری داره....
دیشب خیلی حالم بد بود و گریه ام بند نمیومد... بهش پیام دادم لعنت بهت که هیچوقت اثری که روم گذاشتی از زندگیم نمیره.... گفت کاملا دو طرفه س. گفتم تو یه سااااال دیدن من نیومدی......... من رفتم چون ببشتر از اون تحمل صدمه هاتو نداشتم..
جوابمو نداد. و تالان دارم گریه میکنم. حالم خیلی بده.....میخوام خودمو بکشم اما خواهرم بارداره..