ناظممون اولاش معلم کلاس اول بود منم از کلاس اول تا الان که هفتمم باهاش خاطره دارم ی زن عقده ای و وحشیه!
سر صف بودیم داشت قرآن پخش میشد.
داشتیم سر صف یواشکی حرف میزدیم
که ناظم دید
دستمو محکم گرفت کشون کشون بردم اول صف! جالبه ما کنار دیوار بودیم کوبوندم تو دیوار!!!دستم هنوز که هنوزه کبودهههه خدایی چیکار کنم چیزی ام نمیشه بهش بگمممم..