من بچه بودم بعضی وقتا روانم به هم میریخت پا میشدم از خواب گریه میکردم من اون موقه هاهم فقد این لحظش تو ذهنم میموند که مامانم دستمو میگرفت ولی من گریه کنان تو خونه میچرخیدم بعد وقتی بابام میومد بغلم میکرد درست میشدم ، اون موقه ها تقریبا ۵ یا ۶ سالم بود
الان ک ۱۷ سالمه و چندین سال از روش گذشته ولی تو سنای تقریبا ۱۲ یا ۱۳ همیشه اون لحطه رو ب یاد میاوردم و احساس میکرد همچی داره تن تن میشه
وقتی نفس میکشیدم آروم ولی احساس میکردم دارم از چیزی فرار میکنم . یا یهویی احساس میکردم دستام اینقد سنگین شدن ک نمیتونم تحمل کنم
یاتو فکرم مثلا میگفتم وای یخچال عموم اینا بزرگه اونو چطوری از پله ها بالا بردن
الانم نمیتونم درست توصیف کنم ولی انگاری مغزم میترکید بعد دیگ چون بچه نبودم نمیتونستم گریه کنم ولی هی ب ی چیز دیگ فکر میکرد تا از یادم بره وگرنه تیمارستانی میشدم ینی تااین حد
حتی اگ یک صدم ثانیه هم بهش فکر کنم زود دچار میشم و دیگ دست خودم نیس و اگ ب چیزای دیگ فکر نکنم دیونه میشم
بعد گذشت گذشت دیدم تو مدرسه هم اینطور میشم
تصمیم گرفتم اصلاا فکر نکنم
ی دورانی دیگ اصلا فکر نکردم و این اتفاق هم برام نیوفتاد تا اینکه فک کنم پارسال این موقه ها بود ک شب همه خواب بودن و من ناخود آگاه داشتم دق میکردم انگار همچی داشت تن تن میگذشت ، سعی میکردم آروم نفس بکشم بکلم حالم خوب شه ولی انگاری داشتیم میدویدم انگار تو ی دنیای دیگ بودم ب مغزم فشار میومد اما نمیتونستم ک گریه کنم
اون شب رفتم قرانو برداشتم تو اوج فشار روانی
گذاشتم رو قلبم و هی نفس عمیق کشیدم
صدای بخاری رو مغزم بود ، احساس میکردم بخاری داره منفجز میشه بااینکه صداش کم بود ولی واس من زیاد میومد
بخاریو خاموش کردم هی قران خوندم بعد از یادم رفت و تموم شد
گذشت و گذشت تا دیشب تو گوگل داشتم مطالعه میکردم ، هی احساس کردم مغزم داره هنگ مبکنه هی فشار میمو ب سرم هی چشام پر میشد
بعد گوشیو گذاشتم کنار
احساس میکردم تو ی دنیای دیگ هستم همچی داشتم تن تن میگذشتن دستام سنگین بودن برام
صدای نفسام آزارم مبداد
صدای بخاری آزارم میداد حتی صدای ساعت وحشتناک بود برام
داشتم روانی میشدم ، شاید باورتون نشه ولی اگ تلاش نکنم ک فکرمو ب ی چیز دیگ مشغول کنم ، دادم میره هوا و نمبتونم خودمو کنترل کنم
دیشب هی تلاش میکردم خودمو کنترل کنم اینبار بدتر از هربار بودم
هی ب خودم میگفتم چتهه ولی راه حلی نبود و باز با وحشت هایی رفتم قرانو ورداشتم اومد هس نشستم نفس عمیق کشیدم هی تلاش کردم آروم شم ولی نشد آخر قرانو باز کردم هی خوتدم هی خوندم تا سرعت کم شد و رسید ب حد نرمال و آروم شدم
واقعا نمیدونم چم میشه از خود بی خود میشم
ولی یچیز رو شکر میکنم ک میتونم خودمو کنترل کنم
شاید بخاطر فشار و استرس هست همه اینا
ولی باید خودمو کنترل کنم
درحالت عادی هم بعضی وقتا وحشت میکنم.
مثلا یخچالمونو جابجا کردنی چشمامو مبگفتم انگار فوبیا دارم
انگار میترسم بیوفتع
لطفا ی داننده ای کمکم کنه