من دارم طلاق میگیرم امشب اومده بودن دنبالم من فقط یه مقدار طلا که واسه خودم بود آوردم امشب بهم میگفتی تو دارو ندار منو بردی همش تو جمع دروغ میگفت میگف توجمع دست بزار روقران دروغ نمیگیدنبال کیفم میگشت که تو همه طلاهای منو بردی بعد میگفت هیچی نمیخوام برگرد زندگی کنیم همش تو جمع میداشت توروم من مونده بودم چی بگم فقط گفتم دیگه نمیخوام باهات زندگی کنم
من ازش نفرت دارم واقعا خیلی ناراحتم خانواده خوبی هم ندارم همشو ازچشم من می بینم واقعا موندم