2777
2789
عنوان

عاشق شدم اما....

3222 بازدید | 107 پست

سلام دوستان لطفاً تاپیکم رو تا آخر بخونید به راهنماییتون ب شدت نیاز دارم ممنونم 🙂 من ۲۴ سالمه حدود سه سال و نیم پیش بصورت مجازی با ی پسر آشنا شدم که ۴ سال از من کوچیکتر بود نمیگم که سن برام مهم نیست ولی خوبی هاش نمیزاشت ازش دست بکشم (  پسر پاکیه ، خوش اخلاقه مهربونه ، اهل حلال و حرومه و خیلی اتفاقی با من  آشنا شد و وقتی دید من شبیه خودشم از لحاظ اعتقادات تصمیم گرفت که باهام ازدواج کنه) هرروز باهم حرف می‌زدیم و خبر نداشتیم  روز ب روز داریم بیشتر عاشق هم می‌شیم جوری ک نمیتونستیم ی روز از هم بیخبر باشیم. اما شهر اون از شهرما ۱۷ ساعت فاصله داشت برا همین نمیتونستیم تا دو سال همو حضوری ببینیم. بالاخره بعد از دوسال اومد شهرما و تونستیم حدود یک ساعت پیش هم باشیم . ازش بدم نمیومد ظاهر برام مهم نبود و عاشق درونش شده بودم عاشق قلب پاکش. ی سال بعد از دیدار خیلی اتفاقی خانوادش قضیه مارو فهمیدن ( پدر و مادرش جدا از هم زندگی میکنن،مادرش زن دوم پدرشه و پدرش هیچگونه حمایتی از عشقم و خانوادش نمیکنه) ، اون پیش مادرش زندگی می‌کنه خلاصه مادرش به من زنگ زد و بدون اینکه بپرسه چندسالمه، پدرم چکاره است و چجوری آشنا شدیم و.... گفت که میخوان بیان خونمون خواستگاری. خانوادم ب شدت مخالف بودن بخاطر راه اما با اصرار من گفتن بیان فعلا ببینیشون ( عشقم وضع مالیش صفره، از خودش خونه و ماشین و سرمایه نداره پیش مادرش زندگی می‌کنه و خونه و زندگی مادرش خوب نیست و مادرش تو ی شرکت کار می‌کنه ) و من برام مهم نبود اما مجبور شدم به خانوادم دروغ بگم تا اجازه بدن بیان ( گفتم ک وضع مالیشون عالیه , پسره پولداره، پدرش سرکاره مرخصی نداره ک بیاد خواستگاری) خلاصه اومدن خواستگاریم بجای پدرش داییش اومده بود و مادرش و خواهراش. اما با لباس محلی شهرشون اومده بودن و وضع مالیشون از ظاهرشون مشخص بود( حتی رنگ پوستشونم فرق میکرد با ما اونا سبزه تیره تیره بودن بخاطر آب و هوای شهرشون) و‌من برام مهم نبود و همچنان میخواستم باهاش ازدواج کنم چون سه سال و نیم کنارم بود تو‌هر شرایطی. خانوادم با دیدن خانوادش شوکه شدن و گفتن نه ! میگفتن اگر قبول کنیم ابرومون میره و همه مسخرمون میکنن ، ظاهر اون و خانوادشو دوست نداشتن 😔 ( پدر من اعتیاد داره و من از بچگی با سختی بزرگ شدم اما هیچوقت منو خانوادم نزاشتیم دیگران متوجه سختیامون بشه و سربلند زندگی کردیم ) شب خواستگاری پدرم ک‌اونارو دید خیلیی عصبانی شد و چون مواد استفاده کرده بود خانوادشو بیرون کرد یعنی سرمن داد و هوار کشید چون گفتم میخوام جواب مثبت بدم و اونا مجبور شدن برن.  اون شب تا صبح گریه میکردم و هزارتا فکر میومد تو سرم. با مادرم صحبت کردم ک راضی شه اما مادرم می‌گفت خدا منو ببخشه  ولی من ازشون چِندِشَم میشه،  برای تو ارزو دارم و نمیزارم باهمچین خانواده ای و حتی این همه راه ک من و پدرت هیچوقت نمی‌تونیم بیاییم خونت ازدواج کنی💔 گفت نزار مردم بهم زخم زبون بزنن و ادامه میداد ک تو باید با ی کسی ک تحصیل کرده ست و کار داره و ظاهرش حداقل معمولیه ازدواج کنی( من دانشجو ام ، عشقم دیپلم) . دوماه باخانوادم قهر کردم ولی فایده ای نداشت و این ازدواج رو از مرگ بدتر می‌دونن متاسفانه

بچه ها مثل دیوونه ها شدم هرشب کابوس ،هرشب گریه نمیدونم چکار کنم میشه راهنماییم کنید؟ کسی تجربه ای مثل من داره؟ عقلم میگ به صلاحم نیست این ازدواج اما امان از این دل بی صاحب💔 اون الان ۲۰ سالشه فقط !

شما جای من بودید چکار میکردید

بجنگم بازم قبول نمیکنن! نجنگم از دستش میدم

ضمن اینکه پسره میگه یا من یا هیچکس نگرانم براش😭

چشم ها عاشق میشن،ریه ها تاوان پس میدن:))

الان که دارم اینو برات می‌نویسم، کاملاً رایگانه، ولی واقعاً نمی‌دونم تا کی رایگان بمونه!
من و دخترم بدون حتی یه ریال هزینه، یه ویزیت آنلاین از متخصص حرفه‌ای گرفتیم. کامل بدنمون رو آنالیز کرد، تک‌تک مشکلات رو گفت و راه‌حل داد.

خودم کمر و گردنم خیلی مشکل داشت، دخترم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت… و باورت میشه؟ همه‌ش رو درست کردیم!

اگه تو یا یکی از عزیزات مشکلات اینجوری دارید، همین الان تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

چاخاناشو حذف کن درست راهنماییت کنیم عزیزم سرم درد گرفت نتونستم بخونم این همه درهم و برهمو

می‌دونم عزیزم خیلیه ولی باید همه چیو می‌نوشتم ببخشی گل

چشم ها عاشق میشن،ریه ها تاوان پس میدن:))

به خاطر نگرانیت براش خودتو فنا نده 


آره نباید اونجوری باهاش رفتار میشد اونم آدمه غرور داره و ....

ولی هم ۲۰ سالگی زمان ازدواج نیست هم اینکه خودت بعدا به در بسته میخوری آرزو میکردی کاشکی باهاش آشنا نمیشدی


نمیخوام بگم پیشرفت نمیکنید شاید اصلا بهترین ها براتون اتفاق بیوفته و زمونه برگ برنده رو به شما بده ولی اینا همش حدس و تخریب زدنه که همیشه اونجوری پیش نمیره 


خودتو ببین گفتی ازش بزرگتری؟ برای تو شاید مهم نباشه ولی مطمئن باش باید یه کارایی بکنی که برای پسر هم مهم نباشه این تفاوت سنی مثلا سخت ورزش کنی جوون به نظر بیای و ... این چیزا حقیقته و حقیقت تلخه.  ناراحتی کن گریه کن ولی یه خاطر این حرف پسره که گفته یا تو یا هیچ کس خودتو بدبخت نکن. 


از این حرفا زیاد زده میشه آدم پاک هم زیاد هست که تو بخوای با اولیش آشنا بشی اونم در حد ازدواج. فکراتو بکن. در آخر صدمه نبینی

عزیزم منم مثل تو عاشقم درکت میکنم ولی

شرایطت خیلی اوکی نیس بنظرم خانوادت راست میگن وقتی پسره صفره صفر هس چجور میخاین تو این وضعیت اقتصادی یه خانواده تشکیل بدین وقتی هنوز مادرش خرجیشو میده 

سعی کن فراموشش کنی اونم قطعا فراموشت میکنه 

عزیزم منم مثل تو عاشقم درکت میکنم ولی شرایطت خیلی اوکی نیس بنظرم خانوادت راست میگن وقتی پسره صفره ص ...

 شرایطم بدتر از اون چیزیه ک نوشتم از لحاظ همه چی ولی گیره دلم ، سر در گمم

چشم ها عاشق میشن،ریه ها تاوان پس میدن:))
اصلا این فاصله سنی خودش کافیه رد کنی. دیگه فکر نکن به رنگ و لباس و ثروت و تحصیلات که همشون خودش تفاو ...

خواستکارهای مناسب زیاد داشتم ولی چون بهش قول داده بودم همه رو رد کردم  

چشم ها عاشق میشن،ریه ها تاوان پس میدن:))
به خاطر نگرانیت براش خودتو فنا نده  آره نباید اونجوری باهاش رفتار میشد اونم آدمه غرور داره ...

دقیقا می‌دونم به صلاحم نیست این ازدواج چون خودمم خانواده ای ندارم ک اگر شهر اونا زندگی کردم بیان بهم سر بزنن ولی نمیتونم چرا نمیتونم کنار بزارمش هنوزم باهاش در ارتباطم

چشم ها عاشق میشن،ریه ها تاوان پس میدن:))
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز