سلام دوستان لطفاً تاپیکم رو تا آخر بخونید به راهنماییتون ب شدت نیاز دارم ممنونم 🙂 من ۲۴ سالمه حدود سه سال و نیم پیش بصورت مجازی با ی پسر آشنا شدم که ۴ سال از من کوچیکتر بود نمیگم که سن برام مهم نیست ولی خوبی هاش نمیزاشت ازش دست بکشم ( پسر پاکیه ، خوش اخلاقه مهربونه ، اهل حلال و حرومه و خیلی اتفاقی با من آشنا شد و وقتی دید من شبیه خودشم از لحاظ اعتقادات تصمیم گرفت که باهام ازدواج کنه) هرروز باهم حرف میزدیم و خبر نداشتیم روز ب روز داریم بیشتر عاشق هم میشیم جوری ک نمیتونستیم ی روز از هم بیخبر باشیم. اما شهر اون از شهرما ۱۷ ساعت فاصله داشت برا همین نمیتونستیم تا دو سال همو حضوری ببینیم. بالاخره بعد از دوسال اومد شهرما و تونستیم حدود یک ساعت پیش هم باشیم . ازش بدم نمیومد ظاهر برام مهم نبود و عاشق درونش شده بودم عاشق قلب پاکش. ی سال بعد از دیدار خیلی اتفاقی خانوادش قضیه مارو فهمیدن ( پدر و مادرش جدا از هم زندگی میکنن،مادرش زن دوم پدرشه و پدرش هیچگونه حمایتی از عشقم و خانوادش نمیکنه) ، اون پیش مادرش زندگی میکنه خلاصه مادرش به من زنگ زد و بدون اینکه بپرسه چندسالمه، پدرم چکاره است و چجوری آشنا شدیم و.... گفت که میخوان بیان خونمون خواستگاری. خانوادم ب شدت مخالف بودن بخاطر راه اما با اصرار من گفتن بیان فعلا ببینیشون ( عشقم وضع مالیش صفره، از خودش خونه و ماشین و سرمایه نداره پیش مادرش زندگی میکنه و خونه و زندگی مادرش خوب نیست و مادرش تو ی شرکت کار میکنه ) و من برام مهم نبود اما مجبور شدم به خانوادم دروغ بگم تا اجازه بدن بیان ( گفتم ک وضع مالیشون عالیه , پسره پولداره، پدرش سرکاره مرخصی نداره ک بیاد خواستگاری) خلاصه اومدن خواستگاریم بجای پدرش داییش اومده بود و مادرش و خواهراش. اما با لباس محلی شهرشون اومده بودن و وضع مالیشون از ظاهرشون مشخص بود( حتی رنگ پوستشونم فرق میکرد با ما اونا سبزه تیره تیره بودن بخاطر آب و هوای شهرشون) ومن برام مهم نبود و همچنان میخواستم باهاش ازدواج کنم چون سه سال و نیم کنارم بود توهر شرایطی. خانوادم با دیدن خانوادش شوکه شدن و گفتن نه ! میگفتن اگر قبول کنیم ابرومون میره و همه مسخرمون میکنن ، ظاهر اون و خانوادشو دوست نداشتن 😔 ( پدر من اعتیاد داره و من از بچگی با سختی بزرگ شدم اما هیچوقت منو خانوادم نزاشتیم دیگران متوجه سختیامون بشه و سربلند زندگی کردیم ) شب خواستگاری پدرم کاونارو دید خیلیی عصبانی شد و چون مواد استفاده کرده بود خانوادشو بیرون کرد یعنی سرمن داد و هوار کشید چون گفتم میخوام جواب مثبت بدم و اونا مجبور شدن برن. اون شب تا صبح گریه میکردم و هزارتا فکر میومد تو سرم. با مادرم صحبت کردم ک راضی شه اما مادرم میگفت خدا منو ببخشه ولی من ازشون چِندِشَم میشه، برای تو ارزو دارم و نمیزارم باهمچین خانواده ای و حتی این همه راه ک من و پدرت هیچوقت نمیتونیم بیاییم خونت ازدواج کنی💔 گفت نزار مردم بهم زخم زبون بزنن و ادامه میداد ک تو باید با ی کسی ک تحصیل کرده ست و کار داره و ظاهرش حداقل معمولیه ازدواج کنی( من دانشجو ام ، عشقم دیپلم) . دوماه باخانوادم قهر کردم ولی فایده ای نداشت و این ازدواج رو از مرگ بدتر میدونن متاسفانه
بچه ها مثل دیوونه ها شدم هرشب کابوس ،هرشب گریه نمیدونم چکار کنم میشه راهنماییم کنید؟ کسی تجربه ای مثل من داره؟ عقلم میگ به صلاحم نیست این ازدواج اما امان از این دل بی صاحب💔 اون الان ۲۰ سالشه فقط !
شما جای من بودید چکار میکردید
بجنگم بازم قبول نمیکنن! نجنگم از دستش میدم
ضمن اینکه پسره میگه یا من یا هیچکس نگرانم براش😭