بچه ها من قبل فوت مادرم خیلی خوشحال و سرحال بودم خیلی هم زیبا کل کوچه بهم میگفتن خارجی چشمام سبز بزرگ موهای طلایی بلند اما لز وقتی مامانم فوت کرده یعنی انگار آسمان و زمین جابه جا شدن موهای به هم ریخته تو هم رفته حوصله حموم رفتن ندارم حوصله خودمم ندارم چشمای کوچیک اینقدر گریه کردم بعد ضعیفم بوده ضعیف تر هم شده عینکم ندارم شکسته بعد گوشی هم هعییی میبرم دیگه بد تر والا فقط گوشی حالمو خوب میکنه فکرمو درگیر نمیکنه بعد گوشی رو میزارم کنار انگار دنیا شده جهنم میگم من با دو تا برادر اون یکی که بزرگه ولی یکی دیگه اش کوچیکه ۴ سالشه میگم بدون مادر هستن چیکارشون کنم بابامم که تو این وقت هم حال خودشو نداره حرفی میزنیم داد میزنه یا مارو میزنه بدبختیه دلمم برای برادرام میسوزه راستی بگم بالام دو قطبی به هم دلیل میترسم زن بیاری که منم رو زن بابا خیلی حساسم بعد میخواد مارو بدبخت کنه خونه مونو بفروشه از این موقع دور از جان داداشام گدا بشیم مادر بزرگم یعنی مادر بابام هم اومده هعییی بهم خط میده اون با عمه هام یعنی کلی ما انگار فامیل نداشتیم خانواده بابام که در حق مادرم بدی کردن بابام که وقتی مامانم زنده بود با صد تا زن بود اصلا مامانم هم خیلی سختی کشید آخری هم خودکشی کرد خودشو آتیش زد بعدش وقتی تو بیمارستان بودیم یعنی وقتی مامانمو دیدم کمی مونده بود سکته کنم چون آتیش وارد راه نفس کشیدنش شده بود لوله گزاشتن که جواب هم نداد بعدش دیدم ۶۵ درصدش که دقیقا یا دم نمیاد سوخته بود بعد آخرین حرفش این بود که مراقب داداش کوچیکم باشم خیلی حال من هم بد بود یعنی اولش فامیلا بهم نگفتن مامانم فوت کرده یه دفعه گفتن بیا بریم پیش مامانت نمیدونستم فوت کرده دیدم داشتم گریه و زاری خودمم آنقدر گریه کردم دیگه چشمام خیلی ضعیف شده اون چشمای سبز ببین چه حالی شده بهش سر خاک هم اصلا فامیلای مامانم نیومده بودن فقط ۱ بار. مادر بزرگم یعنی مادر بابام هم به خاطر پسرش میاد نه ما هیچ کس از فامیلای مامانم هم حالمون رو نمیرسه فقط عمه هام و... اینا میان برامون غذا درست میکنن رومم نمیشه نگاه کسی کنم دوست هم داشتم دعوامون شد هر چی حرفه از دهنش در اومده و بلاک کرد بهم گفته بود نو عید مادر نداشته بدبخت بیچاره و....منم خواستم حرف های بدی بزنم که دیگه بلاک کردو نشد م خیلی ساده ام خاک تو سرم....
احساس میکنم انگار خیلی بدبختم مثل دوستم دوستم میگفت نه تو خیلی خوبی و اینا آخرش هم دیدم این حرف زد تنهام فکر خودکشی تو سرمه میگم بمیرم راحت شم چند تا قرص برنج بخورم بمیرم ولی دلم برای خانوادم به خصوص داداشام میسوزه بابامم یکم چون میگفت اگه شما ها بگیرین منم میمیرم که میدونم دروغ میگه چون به مامانم بدی کرده منم میگم این همه بدبختی سرم آوردن به نظرتون شما جای من بودید با خانواده مامانتو که فوت کرده و در حقش بدی شده و با خانواده بابام که عمه هام هر روز مسخره مامانم میکردن انتقام میگرفتیم اذیتشون میکردید من که اینقدر حرس رومه میگم بیام تک تک خانواده بابام و خود بابام و خانواده مامانمو خفه کنم خودمم خفه کنم چون منم ارتباطم با مامانم خوب نبود منم عذاب و وجدان گرفتم هر شب خواب های مامانمو میبینم که مثل روح ترسناک که خود مامانم هست میاد سراغم حوصله درس خوندن هم ندارم آینده هم برام مهم نیست انگار حس میکنم اضافه ام حالا شما به نظرتون با خانواده باباتون که در حق مادرتون بدی شده انتقام میگرفتین و با خانواده مادر فوت شده...