شوهرم دائم خونه مادرش بود تو یه ساختمونیم یعنی هر روزا
روزی یکبارم نه کلا اونجا بود خونه خودمون انگار میومد مهمونی
صبحانه میرفت ناهار میرفت شام میرفت گاهی اصلا نمیگفت چیزی پختی نپختی
از سرکار برمیگشت یه راست میرفت اول اونجا
تا بیکار میشد میرفت اونجا اصلا خونه نمی اومد از منم سزد شده بود انگار
دیگه یه مدت بود بهونه میآورد شبا هم میخوابید گاهی اونحا
طوری که هر روز دعوا داشتیم میگفتم حداقل وقت خواب و غذاتو خونه بمون من تنهایی دل میکنی میری اونجا
تا اینکه یه چند روز پیش من برای یکی دو روز رفتم خونه مادرم
از وقتی برگشتم شوهرم تا اونجا که خبر دارم خونه مادرش نرفته
اصلا هم هیچی نمیگه و علائم قهر و دعوایی نمیبینم یا شاید به من نمیگن منم از ترسم نپرسیدم
غذا تو خونه میخوره گاهی سرکار صبحونه هارو یا بیدارم میکنه گاهی هم خسته باشم خودش یه چیزی آماده میکنه میخوره
بعد شام که اگه خونه باشه یا با بچه بازی میکنه یا فیلم نگاه میکنه اصلا نمیره خونه اونا
شبا هم باز یا خونه میخوابه گاهی هم سرکار میترسه بچم نزاره بخوابه کولیک داره بعد نتونه بره سرکار
حتی من رفتم خونه مادرش چیزی بگیرم تمام داروهاشو دادن آوردم خونه با وسایل شخصیش
بنظرتون چیزی شده به من نمیگن