من از سر دلسوزی ازدواج کردم
دقیقا یادمه شب خواستگاری که رفتن خونه
شوهرم زنگ زد گفت نظر خانوادت چی بود
گفتم باید تحقیق کنن اگه نظرشون منفی باشه منم جوابم منفیه
زد زیر گریه که من بدون تو نمیتونم و فلان و بهمان و تغییر میکنم بخاطر تو هرکاری میکنم و.....
منم میگفتم چون عاشقمه پس بخاطرم تغییر میکنه و دلم نیومد ردش کنم
ولی تغییر که نکرد هیچ بدترم شد
الان خدا رو شکر بد نیست
ولی خب با ایدهآل من خییییییلی فاصله داره و وقتی بهم رسید دیگه کلا قولاشو یادش رفت