خلاصه یبار این دختر عموم یه خاستگاری از اشناها داشت بعد مخالفت کردن و بهش حرف زدن خانواده خاستگارشم میگن حالا که اونا مخالفن بیان خاستگاری من یعنی خودم
دختر عموم شنید و داشت میترکید گفت میخوای رو دستم بشی گفتم اونا تورو میخوان من هی ندیدمشون...
این دختر عموم و خواهرش که هردو 6/8سال از من بزرگترن چپ و راست با خنده و شوخی هی میومدن لباسمو میبردن بلوز دامن روسری
منم که تو دنیای ساده خودم گفتم چه اشکال داره اینا همین کارشون
بود
تا شایعه افتاد بهترین پسر فامیل منو میخواد که میشد خواهر زاده زن عمومم وااای اینا هرچند شوهر کرده بودن ولی از حسادت هرکاری کردن سر نگیره بین خانواده منو اون حرف میبردن حرف میاوردن
دشمنمون کردن جوری که داداش منو داداش اون اون خاستگاری که قلبا همو دوسداشتیم گلاویز شدن باهم. یعنی خدا ازشون نگذره
رابطه ما و خانواده اونا سایه همو با تیر میزدن منو اون پسر هرکار میکردیم درست نمیشد که بدترم میشد
تا اینکه با دعوا و درگیرری از هم جدادمون کردن بعد 6سال صبر رفت
بماند این وسط چقدر خانواده اون عمم باهاش دعوا کردن که مال ماس بیای خونتو میریزیم اینام از شر و اخلاف واهمه داشتن روزی که گفتن زن دادنس بهش چلو چشم مادرمو زن داداشم زدم زیر گریه.... بغضم ترکید