گفتم جوری پیام بدم که اگه منو فراموش کرده بود احساسم نابود نشه برا همین خودمو بجای همون دوستم جا زدم و بهش پیام دادم به هزار بدبختی شمارشو برام فرستاد که تو واتساپ چیزی بهش بگم
منم رفتم واتساپ دیدم عکس پروفایلش خودشه منم ی زنگ زدم تو واتساپ بعد قطعش کردم
دیدم پیام داد شما قلبم داشت از سینم در میومد گفتم ببخشید من زنگ نزدم اسکرین فرستاد که زنگ زدی منم گفنم نمیدونم بزار از دوستم بپرسم
گفتم دوستم با گوشی من زنگ زده گفت دوستت کیه منم گفتم فلانی( اسم دوستم) بعد گفت تو کی هستی منم گفتم فلانیم گفت عه همسایمونی؟؟
وقتی گفت همسایمونی قلبم از جاش کند گفتم خداروشکر فراموشم نکرده هنوز گفتم اره ببخشید دوستم زنگ زده مزاحمتون شدم گفت ن کجاااااا
گفت کجا بودییییی تا الان ؟؟؟ باور نمیکنم خودتی بیا تصویری یا عکس برام بفرست مطمئن بشم خودتی .. دیوونه شده بود فهمیده بود منم
منم عکس نفرستادم گفتم ی چیزی ازم بپرس که ثابت بشه خودمم گفت اون بار داداشتم ی چیزی انداخت تو حیاطتون چی بود؟( یبار فقط من تو خونه بودم ب بهانه اینکه منو ببینه ب داداشش گفت برو توپتو بنداز تو حیاطشون تا بیاد دم در بدش بهت من ببینمت) منم گفتم داداشت توپشو انداخته گفت باورم نمیشه خودتییییی
گفت تا الان کجا بودییی الان خونتون کجاست منم ادرس دادم گفتم اینجاییم گفت میای باهم باشیم گفتم ن من اهل این چیزا نیستم گفت ما دیگه نامزدیم خیلی غلط میکنی از این حرفا بزنی غلط میکنی بگی ن ( یکمی خشن بود فقط حرف حرف خودش بود ) هزارتا ابراز علاقه کرد همش عکس میفرستاد سوال میپرسید
هستید بقیشو بزارم؟
چند روز باهم چت کردیم که من رفتم مدرسه ۱۶ سالم بود از اونور گفت هیچ نمیای ببینمت گفتم بیا گفت ۲۰ دقیقه دیگه اونجام برا اولین بار اومد سراغم
ی ماشین پژو ی پسر خوشتییییپ با موهای قشنگ جلوم وایساد
من ی دختر ک با ماسک بودم با لباس مدرسه با کفشایی که بزور پول جور کرده بودم برا مدرسم بخرم زیاد جالب نبودن
اینجا برق رفته دارم تند تند تایپ میکنم اگه دیدید نبودم تا برقا بیان سریع گوشیمو میزنم شارژ بقیشو میگم ولی تا ۲ درصدو دارم میگم
برقا اومدن...سوار ماشین شدم با خجالت زیاد همش نگاه گوشیم میکردم دیدم نگام کرد ی ذوق خییلیییییی چیزی تو چشاش بود میگفت باورم نمیشه خودتی یعنیییی این تویی کنارمی باورم نمیشهههه
انتظار داشتم تا خونه برسونم ولی دیدم دور زد برگشت گفتم کجااااا گفت به این زودی میخای بری منم خیلیییی ترسیده بودم گفتم توروخدا امیر گفت میخام ببرمت خونمون منم گفتم نننننن توروخدا
دیدم رفتیم تو کوچشون دستشو برا اولین بار گرفتم گفتم امیر برگردیم امیر اونم میگفت باید ببرمت خونمون منم زورم بهش نمیرسید
