خاطره زیاد دارم باهاشون. ولی یه بار که طلسم بدی شده بودم ساعتای نه شب بود همه بیدار بودن من چون خیلی ناراحت بودم رفتم اتاقم همینجوری دراز کشیدم رو تخت. پشتم به در اتاق بود یه دفعه در اتاق باز شد من طبق عادت که مامانم میاد سزمیزنه ببینه پتو روم هست یا نه فک کرذم مامانمه. قشنگ صدا پاهاشو شنیدم باز و بسته شدن درو شنیدم برنگشتم نگاه کنم چون فککردم مامانمه. بعد یهو سرم که روبرو دیوار بود نود درجه خودبخود چرخید بعد دستام که رو تخت بود خودبخود اومدن بالا رو هوا موندن. هیچی نمیدیدم ولی. بعد اومدم بگم خدا کمکم کن دهنم قفل شد نتونستم خدارو بگم فقط تو ذهنم تونستم بگم خدا که یه دفعه دستام ول شد انگار آزاد شدم بعدشم فرار کردم رفتم پیش مامانم از ترس