ما و خانواده شوهرم و داییش تو یه شهر زندکی میکنیم و بقیه اقوام شهر خودمون
از اول که بخوام بگم این زندایی شوهرم با خواهر من جاریه
یعنی خواهرم زندایی همسرمه
آقا اینم چون من خواهر جاریش بودم شروع کرد به لج و لجبازی با من در صورتی که من هیچ کاری باش نداشتم
رفتم خونشون پاگشام کرد ساعتمو در آوردم کمکش ظرفا رو بشورم نزاشت خواستم سفره بندازم نزاشت ظرف خونه هیچی نداشت داااااعگغون با این که وضع مالی به شدت خوبی دارن
ما ۹ نفر مهمون بودیم با خودشون فقط شیش تا لیوان داشت برا خودشون کاسه گذاشت ولی از اوناس که همش از خودش تعریف میکنه و خانواده شوهر میپرستنش آقا گدشت و گدشت بعد ۶ ماه از عروسیمون پادر شوهرم از طریق پدر شوهرم به همسرم میرسوند که شام دعوتشون کنید من و همسرمم پشت گوش مینداختیم(مارسم داریم عروس و دومادبعد عروسی پاگشا میشن و بعد فامیل با کادو میرن خونه عروس دوماد)
آقا پدر شوهرم خی میگفت دعوت کنید من سکوت میکردم ولی به همسرم میگفتم نمیشه که زنگ بزنم بگم برام کادو بیارین( خودم راضی نیستم باشون رفت و آمد کنم چون بد منو میگه و هی منو مسخره میکنه تو جمع همون شبم که پاگشام کرد همش منو مسخره میکرد )
خلاصه بعد شیش ماه از عروسی زنگ زد گفت امشب بعد شام میاییم خونتون(میدونست من دی ماه امتحان دارما)
منم تعارف سخت زدم کا نه حتما شام تشریف بیارین گفت نه دخترم درس داره وقت نداره بعد فهمیدم زنگ زده به مادرشوهرم شام برن اونجا بعد رفته همه جا پخش کرده که اره بهمون شام ندادن رفتیم خونه پدر شوهرش ناگفته نماند که من همون روز به پدر شوهرم زنگ زدم گفتم بیایین خونه ما شام اونا هم گفتم بیان که پدر شوهرم گفت زنگ بزن به دایی شوهرت خلاصه من زنگ زدم به دایی شوهر و اونمقبول نکرد گفت میریم خونه پدر شوهر بعد شام می آییم اونجا بعد زنش رفته همه جا گفته شام رفتیم خونه پدر شوهر بعد شا رفتیم اونجا
حالا دیشب همسرم میگفتن که اگه موافقی یه شب دعوت کنیم شام بیان خونمون چون چند روز دیگه عیده و همه ازمون میپرسن چرا رفت و آمد ندارین اونوقت آبروی ما میره
منم گفتم موافق نیستم و همسرممگفتن که هر جور تو بخوای
حالا نمیدونم واقعا چه کاری درسته
