چشم هرچه گرید چشمه اش خشکی ندارد انگار
دل نداند این همه زخم به زیر چه پنهان باید بکند
اخر اینبار نه قابی دارد نه نقابی به اندازه زخم
رهگذر میگذرد
دل خجل میشود
زانکه احوال پریشان و اشفته اورا خبر دار شدند
باز الحمد ک از علت ان بی خبرند
با خودش میگوید
جنس دل هرچه کنم بافته از عشق همانیست که دلم را بشکست
حرمتی باید داشت
حرمت عشق که به اسانی که از دست نرود
دل من مغرور است
میشناسم اورا
که چه سخت است که باور کند ویرانی اش
ان نگاه های ترحم که هرعابر که گذر میکرد ، سهمش میشد
دل من را بیش از پیش متلاتم میکرد
روی رخسارش را
در حوالی دلم مبینم
اخ چ دلتنگم من
حیف ک انگار ن انگار خاطراتی زیبا
در میان من و او نقش بسته
ب همان حرمت عشق
هیچ شکایت نبرم
و من انگار ن انگار دل من بشکسته