هرچه بودو و شده بود را برهانی از دل
هرکه زخمی و زد و رفت ، ز سر واهمه امدن غم به سراغ یاران، هیچ نگویی و گذاری ک ایام گذرد هرچند سخت
با خودت صبح و شب و شب تا صبح
هی سخن میگویی
که فلانی ، که دیروز از کوی دلم رد میشد
هیچ اگاه نبود
که اگر محکم و سخت 
به دل شیشه ای ام ضربه زند میشکند...ورنه اینکار نمیکرد هرگز
شایدم مشغله و کاری داشت
که پس از دیدن ان درد و پریشانی من
نتوانست که عذری خواهد 
مرحمی بردارد
 و گذارد ب همان زخمی ک دیروز زده بود
هرچه بود و شده بود را خیالی نیستم
من خودم دل اب و جارو کردم
و گذاشتم قاب عکسی رویش
 ، ک مبادا پدیدار شود زخم هایم و مبادا وی شود شرمنده
دل من میترسید
 نکند ضربه دیروز شود باز تکرار
او دلتنگ هم بود ،
 نکند شرم کند 
و دگر رد نشود از این کوی
اخر این دل از همان لحظه ک یاد اورده
پره از عشق و محبت به همان عابر بود
من به او میگویم
اه ای از همه جا بی خبر از بهر چه در خود جوشی
چند روزیست ک حتی گذرش بر ره تو نفتاده
اه ای وای من ای کاش دهن میبستم
قاب عکسی که در ان خنده عابر و خودم قاب شده بود
به انی افتاد
چشم شروع کرد به باران و دلم مات به لبخند در ان قاب شده بود
با خودش حرف میزد
احتمالا اینبار..
 نشان گم کرده
 شایدم او ز من عاشقتر بود 
زین سبب روی بازگشت ندارد طفلی
روی به پاهای من کرده و میگوید رو
به سراغ یارم
ک دگر طاقت دوری ندارم هرگز
صادق است این دل بیمار چکارش بکنم
بیشتر از قبل به تپش افتاده
پس به سوی همان عابر بروم
که به قولی شده هم درد و هم درمان دلم
با هزاران سختی 
من نشانی ز سرایش جستم
اخر هربار ک ملاقاتی بود
او خودش می امد
یک سبد هم در دست
 که پر از شیرینی و اغوش بود
تا مرا دید رویش تاباند
چشم باز بی تاب شده بود
دست میخواست که اشک پاک کند 
به سرش زد که به جایش موجب اشک و پریشانی چشم پاک کند
 دست بر شانه دوست بگذاشتو 
رویش برگشت
 چهره اش را دیدم
که همه اخم و دروغ و دورویی شده بود 
من ندانم ک چه بر دل بیچاره گذاشت
من فقط میدانم 
گویی اتش ، به جانم افتاد
سینه میسوخت و دلی ک تار و پودش اشتباهی بافته
من فرار میکردم
طاقت دیدن تغییر نگاهش نداشتم هرگز
هر قدم برداشتم
یک صدای مهیبی از دلم می امد
نیم نگاهش کردم
قبل رفتن نقطه ای بود در دل 
که ترک برجا داشت
حال یک نقطه ان سالم و شفاف نبود
چند روز میگذرد