سلام دوستام
من اولین تاپیکم رو مینویسم پس اگه نتونستم خوب بیان کنم معذرت میخوام.
من تک فرزند مادرمم.وقتی ۹سالم بود مامانم از پشت بوم پرت شد پایین.و قطع نخاع شد.رفته بود فرش بشوره که برق کولر اتصالی کرد و با جریان آب مامانم این بلا سرش اومد.اوایلش بابام چند تا دکتر و متخصص بردش اما دیگه نتونست راه بره.دوسال بعدش وقتی ۱۱ ساله بودم مامانم انقدر قرص خورده بود حتی به بیمارستان نرسید و فوت کرد.
تازه دو سه ماه بود که مامانم فوت شده بود بابام به بهونه ی تنهایی و دختر بودن من با یه خانمی ازدواج کرد(چند سال بعدش فهمیدم وقتی مامانم خودکشی کرد بابام و این زنه با هم دوست بودن و همیشه فکر میکنم مامانم سر همین خودشو کشت).
دوستام وقتی این خانمه یه کم خونه ی ما موندگار شد آزار و اذیتاش شروع شدن.غذا برای من نمیپخت میگفت خودت بزرگی هر چی دوست داری بپز برای خودت.منم سنم کم بود هیچی جز تخم مرغ یلد نبودم اونم مگه چند باز میتونستم پشت هم تخم مرغ بخورم.بابام همش طرفش رو میگرفت و گاهی داد میزد زن منه کلفت تو که نیست.با کمال خونسردی و سنگدلی مینشست کنار من غذا میخوردن حتی فکر نمیکردن دل منم بخواد.(میدونم شبیه داستانهای کارتونهاست اما ببخشید حقیقت زندگی مزخرفمه پس لطفا تیکه نندازید.)
بقیش رو کامنت میکنم