2777
2789
عنوان

داستان زندگیم

2327 بازدید | 40 پست

سلام  دوستام

من اولین تاپیکم رو مینویسم پس اگه نتونستم خوب بیان کنم معذرت میخوام‌.

من تک فرزند مادرمم.وقتی  ۹سالم بود مامانم از پشت بوم پرت شد پایین.و قطع نخاع شد.رفته بود فرش بشوره که برق کولر اتصالی کرد و با جریان آب مامانم این بلا سرش اومد.اوایلش بابام چند تا دکتر و متخصص بردش اما دیگه نتونست راه بره.دوسال بعدش وقتی ۱۱ ساله بودم مامانم انقدر قرص خورده بود حتی به بیمارستان نرسید و فوت کرد.

تازه دو سه ماه بود که مامانم فوت شده بود بابام به بهونه ی تنهایی و دختر بودن من با یه خانمی ازدواج کرد(چند سال بعدش فهمیدم وقتی مامانم خودکشی کرد بابام و این زنه با هم دوست بودن و همیشه فکر میکنم مامانم سر همین خودشو کشت).

دوستام وقتی این خانمه یه کم خونه ی ما موندگار شد آزار و اذیتاش شروع شدن.غذا برای من نمیپخت میگفت خودت بزرگی هر چی دوست داری بپز برای خودت.منم سنم کم بود هیچی جز تخم مرغ یلد نبودم اونم مگه چند باز میتونستم پشت هم تخم مرغ بخورم.بابام همش طرفش رو می‌گرفت و گاهی داد میزد زن منه کلفت تو که نیست.با کمال خونسردی و سنگدلی مینشست کنار من غذا میخوردن حتی فکر نمیکردن دل منم بخواد.(میدونم شبیه داستانهای کارتونهاست اما ببخشید حقیقت زندگی مزخرفمه پس لطفا تیکه نندازید.)

بقیش رو کامنت میکنم

دو سه سال به همین منوال گذشت تا اینکه داییم یه روز اومد خونمون.سر بابام داد و بیداد کرد که چرا یادگار خواهرم انقدر لاغر و نیمه جون شده چرا لباساش انقدر داغونه چرا بهش نمیرسید و...

بابام گفت نگرانی تو ببر بهش برس داییشی تو هم وظیفه داری من نمیتونم بیشتر از این.

داییم منو برداشت برد خونشون

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

بعد از چند وقت متوجه شدم که پسر دایی بزرگم نگاهش به من یه جوریه درسته زنش طلاق گرفته بود اما خب خیلی از من بزرگتر بود و یه پسر سه ساله داشت اصلا به درد هم نمیخوردیم.بخاطر همین اصلا نگاهاش و رفتارش رو جدی نگرفتم

خیلی طول نکشید تازه ۱۷ سالم بود که دیدم رسما داره خودشو به من نزدیک و نزدیک تر میکنه طوری که اگر کسی نمیشناخت فکر می‌کرد بابای  منه که اینجوری نزدیکم میشه(اونموقع من ۱۷ ساله بودم پسر داییم نزدیک ۳۷ سالش بود)


بعد از چند وقت متوجه شدم که پسر دایی بزرگم نگاهش به من یه جوریه درسته زنش طلاق گرفته بود اما خب خیلی ...

ببخشید اگ زیاد واکنش نشون ندادم چون منم یجورایی این دردارو کشیدم مثل تو نبود ولی شاید بدتر از تو ام بود خیلی برات ناراحت شدم دلم کباب شد یاد گذشته های خودم افتادم ازخدا میخام آینده خیییلی خوبی داشته باشی عزیزم 😔😔😔😔😔😔😔💔💔💔💔

من اونموقع با یه پسر شمالی دوست شده بودم اونم در حد پیام دادن از.این پسره پسر داییه دوست پسر دوست من بود.

تا اینکه یه روز زنداییم با قیافه ی شاد و خوشحال اومد توی اتاق گفت :.....بخت بهت رو کرده داری خوشبخت میشی.یه چادر نماز کهنه هم انداخت روی سرم.

توی دلم به همه جی فکر میکردم به غیر از اینکه بگه پسرش منظورشه.اما یهویی گفت ناصر تو رو دوست داره و ازم خواسته تو رو زنش کنم.

دنیا دور سرم میچرخید چطوری با کسی که ۲۰ سال ازم بزرگتره و با بابای خودم فقط یک سال و نیم اختلاف سنی داره ازدواح کنم؟

اونم کسی که زن داشته اما بخاطر اعتیادش و خیانتاش زنش طلاق گرفته

بغض داشت خفم می‌کرد.تا زندایی رفت توی حیاط زنگ زدم به گوشی بابام.تا گفت الو گریه ام گرفت.اونم حیلی بی‌تفاوت و سرد گفت چی شده گفتم بابا میخوان من زن ناصر بشم اون همسن توئه معتاده کثافته و...

بابام برگشت گفت هر چی هست و نیست من سپردم به خود داییت (بعدا فهمیدم بابام بابت فروش من به ناصر حتی پول گرفته )در واقع منو مثل گوسفند فروخته بود

گوشی رو برداشتم به بهونه ی خونه ی دوستم رفتم بیرون

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز