2777
2789
عنوان

داستان زندگیم

| مشاهده متن کامل بحث + 2327 بازدید | 40 پست

تا رسیدم اونجا زنگ زدم به دوست پسرم گفتم قضیه رو

اونم گفت اگه منو میخوای امشب بلیط بگیر بیا شهر ما

میبرمت روستا تا آبها از آسیاب بیافته بعد مجبورن ما رو با هم عقد کنن.بهش گقتم بذار تا آخر شب فکر کنم.هیچوقت بهم زنگ نمیزدا اما آنشب تا آخر شب صد بار زنگ زو و پیام داد فکراتو کردی

راستش وحشت کردم ازش

میترسیدم این بدتر هم باشه.تا فهمید من محتاجم شروع کرد پشت هم زنگ زدن که فراریم بده

تا اینکه فردا صبحش بلند شدم برم مدرسه دیدم ناصر توی حیاط با بابام حرف میزنن

شناسنامه هه دست ناصر بود.گفت بشین توی ماشین باید بریم محضر وقت بگیریم و نامه برای ازمایشگاا

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

توی راه زیر زبونم به همه چی التماس کردم از خدا و پیغمبرا تا امام ها و ادمهایی که شنیده بودم مومنن چون پنجشنبه بود حتی روح اونا رو به کمک میطلبیدم.میترسیدم خیلی میترسیدم از ناصر.با اینکه ظاهرا همیشه محبت می‌کرد و باهام مهربون بود اما از نگاهش وحشت داشتم از تشر زدنش از همه چیش.رسیدیم محضر شناسنامه ها رو داد بهمون برگه دادن برای آزمایش رفتیم درمانگاه.اونجا نمیدونم از روی بچگیم یا هر چی کیک و آب میوه از کیفم‌ در آوردم جلوی منشی آزمایشگاه خوردم.خانمه مثل روانیها نگاهم کرد و پوزخند زد برگه ها رو ازش گرفت بهش گفت برید شنبه با شکم خالی بیاین.

ناصر نگاهم کرد هر چند با اخم بود اما من اینبار جای ترسیدن خوشحال بودم ته دلم انگار چکار بزرگی کرده بودم آزمایش عقب افتاده بود

توی راه برگشت بودیم گوشی ناصر زنگ خورد دیدم رفتارش اصلا پشت تلفن خیلی عوض شد با مهربونی حرف می‌زد و چشم و قربونت بشم و... از زبونش نمی‌افتاد.این وسط اسم زن سابقش رو چند بار آورد فهمیدم با اون حرف میزنه.مثل احمقها حسادت میکردم با اینکه از ناصر متنفر بودم .


ناصر تلفن رو بعد نیم ساعت قطع کرد دیدم هی میخواد یه چیزی بگه هی یه حرف مینداخت بعد حرفش رو قطع می‌کرد 

بهش گفتم پسردایی تو زن قبلیت رو دوست داری.جواب نداد.گفتم میدونم دوستش داری اونم مشخصه تو و پسرش رو دوست داره

من جای تو باشم این اشتباه رو نمیکنم چون من خیلی خیلی برای پسرت خوب باشم میشم یکی مثل زن بابای خودم برای پسرت.با خودتم فکر نکن هیچوقت خوب میشم تو منو خریدی از بابام توقعت باید در همین حد باشه که خودت شروع کردی.من یه کالام و بیشتر از یه کالا هم عقل و شعور ندارم گفته باشم بهت.

همینجوری داشتم پشت هم میگفتم که یهو پرید وسط حرفام گفت دم محضریم بیا پایین.باهاش رفتم داخل محضر.یارو فکر کرد میخوایم بریم جای دیگه عقد کنیم به اون پول ندیم شروع کرد به گیر دادن که حق ندارین جای دیگه برید عید کنین و این چیزا.ناصر ازش پرسید هزینه ی عقد ما چقدر میشه طرف گفت۲۲۰ تومن.ناصر ۶ تا پنجاه هزارتومنی گذاشت روی میز محضر گفت اینم دستمزد اگه فکر میکنین میخوایم بریم جای دیگه پول رو بردارین.پیرمرده هیچی نگفت دیگه همه پول ها رو گذاشت لای شناسنامه ها داد دست ناصر.


سوار ماشین شدیم یه کم رفته بودیم ناصر بهم گفت دختر عمه تو دیگه از ابن به بعد خواهر منی.مگه خودت قبلا داداش صدام نمیزدی؟چشام چارتا شده بود گفتم آره خب حرفم رو قطع کرد گفت از این به بعد من یه خواهر دارم تویی و تو هم یه داداش داری که آقا ناصره.شناسنامه ی منو با ۳۰۰ تومنی که از محضر پس گرفت داد بهم.گفت اینا رو بگیر ابجی.توی بازار نگهداشت رفت بعد از چند دقیقه برگشت یه گوشی خیلی مدل بالا گرفته بود داد بهم گفت اینم هدیه ابجیم.

دهنم خشک شده بود.داشت به من می‌گفت ابجی.

پس چرا این همه ولخرجی می‌کرد

چرا اخه؟

قبل اون من برای هزار تومن هم لنگ بودم یه گوشی نوکیای چینی داشتم که هیچی نداشت میکروفن صداش هم وسط تماس قطع میشد.حالا رفته یه گوشی چند میلیونی گرفته که تعداد دوربینهاش از تعداد عکسایی که من از خودم دارم بیشتره.

داشتم فکر میکردم بهم گفت فکر نکنی باج میدم بهت.نه فقط همونطور که گفتم از این به بعد تو خواهرمی همیشه و همه جا.خانم من تصمیم گرفته برگرده خونه نمیخوام هیچی از موضوع این چند وقت بدونه اگر اسم منو جلوش آوردی حتما میگی داداش. باشه؟

گوشی و پول رو گذاشتم روی داشبورد گفتم نیازی نبود این مثلا هدیه ها رو بدی من احتیاجی بهشون ندارم مطمئن باش یا اسمت رو جلوی خانمت نمیارم یا بگم فقط همون پسر دایی یا داداشم میگم.ناراحت شد گفت اینا باج نیست فکر کن داداشت بخاطر پا قدمی که داشتی برات هدیه خریده.تو امروز نشستی توی ماشینم همین امروز زن من بعد چند سال خودش زنگ زده میخواد برگرده.خوشحالیم رو کوفتم نکن اون گوشی و پول برای تو هست ابجی

اینجا لایک کردن به چه درد میخوره ببخشید ازروی فضولی نمیپرسم چون زیاد بلد نیستم میخام بدونم مث اینستا ...

بخاطر اینکه با خبر از باقی داستان زندگیم بشه گفته لایک کنیم 

حال اون چند ساعتم اصلا وصف شدنی نیست که بخوام تعریفش کنم صبح که نشستیم توی ماشین تمام بدبختی های عالم جلوی چشمام رژه میرفت حالا موقع برگشتن کاملا برعکس بود و فقط به آینده و خوشبختی فکر میکردم.

رسیدیم خونه.ناصر پشت من اومد داخل و قضیه تماس زنش رو تعریف کردو گفت میخواد برگرده من رو با دست نشون داد و رو به مامان و باباش گفت ایشونم از امروز خواهرمه‌.فقط خواهرم رو کسی اذیت کنه یا باعث ناراحتیش بشه با من طرفه



ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

بلو باک

سمراابانو | 12 ثانیه پیش
2791
2779
2792