پدرشوهرمو میگم... هرموقه میرفتم خونشون کلی حرف برام میزد.از خاطرات گذشته (اغلب تکراری) و گاهی ی چی رو صدبار برام تعریف میکرد
گاهی خسته میشدم و تو دلم میگفتم خب مگ یادش نمیاد اینو برا چندمین بار تعریف کرده؟
ولی لبخند میزدم و بازم گوش میکردم
الآن چن ماهیه مریض شده رو تخت افتاده. حرف نمتونه بزنه، حتی هیچ کاری هم نمیتونه انجام بده. ب سختی اطرافیانش رو بیاد میاره
دلم تنگ شده برا همون حرفای تکراریش، ک بازم بگه وقتی جوون بود چکارایی میکرد،چقد انرژی داش،چقد برا تغییر خونش برنامه داشت ک نشد انجامشون بده...
کاش قدر بدونیم، خیلی زود دیر میشه...😔😔😔💔💔💔💔😭😭😭😭