سربازی شوهرم تازه تموم شده ، تو دوران عقدیم الان
خونه شوهرم یه شهر دیگست خونه مام یه شهر دیگه
من و زیاد مهمون میاره اینجا
این سری که مهمون اومدم
خیلی یهویی به من گفتن عروسیه تا دو هفته دیگه
ما هی رفتیم خونه دیدیم و اینا ، اینا میخواستم خونه ما نزدیک باشه بهشون ، منم مشکلی نداشتم ولی منطقه ای که پدرشوهرم اینا زندگی میکنن همه خونه ها قدیمی ان و واقعا فرسوده
ما هیچکدوم این خونه ها رو پسند نکردیم
مادر شوهرمم یه پسر بچه ۳ ساله داره که پدرمو درآورده
حالا این هیچی ، مادر شوهرم خودشم پیر نیست جوونه دمار از روزگارم درمیاره همش
خلاصه که آخرین خونه رو هم من دو دل بودم بگیریم یا نه که تا ما دست بجنبونیم خونه پرید ، قبل ما گرفتن
من این و فهمیدم خیلی ناراحت بودم و عذاب وجدان داشتم فکر میکردم تقصیر منه
همین حین یهو مادرشوهرم اومد گفت یک مهرماه عروسیه تالار گرفتن
عروسیمونم قراره شهر ما باشه چون همه فک فامیل اونجان
خلاصه من زنگ زدم به مامانم که من آرایشگاه انتخاب نکردم مزون نرفتم خرید نکردم چیکار دارید میکنید دعوا کردم با مامانم بحثم شد همه رو مادرشوهرم شنید خدا مرگش بده الهی
همین که نامزدم اومد ، نشست از من گفت که اینجوریه خیلی بداخلاقه هنوز نیومده اینطوریه ، بعد به پدر شوهرم گفت کلی از من بد گفت
مام مجبور شدیم یه خونه دیگه بگیریم دور از اینا
منم میدونم این خانم دلش میخواست نزدیک باشیم هر روز هر روز بره باشگاه و فلان و بیسار ، این بچه شو بیاره بده من نگه دارم
خلاصه آخر شبم بهم گفت دیگه حق نداری از این رفتارها بکنید مث سگ
منم گفتم اگه به شما بی احترامی کردم باشه ولی من به شما هیچی نگفتم
خلاصه من با این همه استرس و نگرانی و دغدغه و دلتنگی برای پدر مادرم که دورن ازم
اینم بهش اضافه شد
خیلی حس بدی دارم