شبهایی که میام خونه شما و اینجا که میخوابم، توی اتاقت... هی مرور میکنم. یه بعضی توی گلومه که چشمام میخواد بزنه بیرون.. باردار بودم نمیومدم بمونم .. برای اینکه یوقت آب دستت ندم.. استراحت مطلق و هزار داستان.. منم زیادی لی لی به لالای خودم میذاشتم ..
تخت خودمو میخواستم.. بالش های خودم... حوصله پس پس کردنت رپ موقع قرآن خوندن نداشتم.. آخه نصف شب چه قوت قرآن خوندن بود... تو هم قاطی کرده بودی ها!! یاذسنتور میزدی.. یا قران و نماز شب میخوندی!! آخه کدوم یک از هم سن و سالات سنتور میزد که تو تا چند روز مونده به فونت دست بردار نبودی...
با متلک میگفتم سرم گیج رفت آنقدر رکوع و سجود رفتی... این همه ثواب میخوای چکار... حالا اومدم مثل بی کسا پایین تختت جا انداختم دخترم خوابیده و منم کنارش..
همون نوه ای که میگفتی تنها ارروتذقبل از مرگ دیدن بچه منه...
لباس هات همونطور روی چوب لباسی هست... دست نخورده.. کسی جرات ندارن بعد از هشت ماه بهشون دست بزنه...آنقدر خریم که خانوادگی رفتنت رو انکار میکنیم...
هی تصور میکنم الان میای این مانتوی چارخونه رو میپوشی.. منم یه نگاهی بهت میکنم که اوه چقدر چاق هستی... چرا سر شونه مانتوت بزرگه...
و مغرور میشم به هیکل خودم... مثل گذشته...
پایین تختت خوابیدم.. مغزم رو متمرکز میکنم، فشار بهش میارم و تو رو تصور میکنم و سعی میکنم یه نمایش فرضی اجرا کنم
که تو الان، توی این ساعت بلند میشی از روی تخت...باز میخوای نماز شب بخونی، دخترم رو میبینی و میگب ایخدا خدا.. دختر قشنگمونه.. ایخداخدا..بعد عصا رو برمیداری... چق..چق... وای که این صدای چق چق که ازش متنفری بودم...آآآآآرزوم شده شنیدنش... دوتا عصات، بالای تخت اویزونه... هشت ماهه همونحاست... دیگه ازشون صدای چق چق در نمیاد...