کاش بودی...
هی میگفتم حالا نمیشه ثوابا رو بذاری برای بقیه اهل زمین امشب بذاری بخوابیم؟!
پشت چشم نازک میکنی و میگی الله اکبر
پتو رو میکشم روی سرم.... العفو العفو قنوت نماز وتر میشه لالایی دم سحر برام... چند دقیقه بعد صدات میاد که میگی حالا دو رکعت واجب صبح بخونی، دیسک کمر میگیری؟ میگم باشه الان و پتو رو بیشتر میپیچم به خودم....
.
.
وقتایی که درد داشتم میگفتم مامان بخون ...
نمیدونم فک کنم صدای خوندنش همونطور فالش و ناموزون هورمون ضددرد ترشح میکرد تو بدنم..
مامان هم کم لطفی نمیکرد میگفت لالالااااااا لا و اشکاش میریخت...
یعنی موقع خوندن این آوای کلیشهای لالایی به چی فکر میکرد که دو دقیقه بعد خوندنش صورتش عین برگای شمعدونی زیر بارون بهاری خیس میشد؟!
الله و اعلم
ولی بعدش دل دردم خوب میشد عوضش...
.
.
.
وقتی زنده بودی خودآزاری شبایی که خوابم نمیبرد این بود که اگه یه روز نداشته باشمت چه حالی میشم؟! و درحالی که چند دقیقه بعد خودمو وسط مراسم ختم خیالی میدیدم و صورتم خیس اشک بود و هق هق خفه ای هم داشتم با خودم میگفتم دیوونه اینم شد خیال پردازی ؟! الهی که این مامان خوشگل و تپل و غرغروم همیشه زنده باشه...
ولی خب حالا که نیستی دیدم سختتر از خیال بود... میدونی چطور دلتنگت شدم؟!
اینجوری که تشنه تشنه تشنه باشی و یه لیوان آب جلوت باشه اما اجازه نوشیدن ندن بهت تو از تشنگی بال بال بزنی...
همینقدر دلتنگتم... تو آبی...من تشنه... اون نیروی بازدارنده از نوشیدن هم مرگ...
( مامانم زنده است... تحت تأثیر متنت قرار گرفتم یه داستانک کوتاه نوشتم...)
خونه ابدی همه مامان های سفر کرده سبز