شما جای من بودین چیکار میکردین

این مدت که ما خونشون بودیم هر روز صبح زود برا صبحانه میرفتیم بیرون میخوردیم یا شام زود میرفتیم بیرون که اونا تو خرج نیفتن اما بعد یه مدت دیدم جاریم به من بی محلی میکنه چند باری هم به نامزدم گفتم بریم خونه یکی دیگه از فامیلامون اما اون گفت این جا خونه داداشمه راحت ترم 

خلاصه روز آخری که ما می‌خواستیم بریم خونه خواهر شوهر زنگ زد به شوهرم که برین سمانه (جاری )کار داره و ..

بعد که تو راه داشتیم برمیگشتیم من دیدم به من پیام داده برین خونه عمت عموت و سمانه کار داره و کلی توهین دیگه که سمانه گفته نمیخوام نازنین بیاد خونم اسماعیل تنها بیاد نمیخام اون بیاد و ...

منم کلی ناراحت شدم 

زنگ زدم به برادر شوهرم اون آدم خوبیه با منم خوبه گفتم زنت اینجوری گفته پیامای خواهرش هم براش فرستادم گفتم ما غذا میرفتیم بیرون که شما تو زحمت نگفتین و... 

اونم عذر خواهی کرد و گفتی حلش میکنم 

چند دقیقه بعد جاری زنگ زد به شوهرم بنظرم برادر شوهرم باهاش دعوا کرده بوده منم گوشی رو گرفتم و گفتم حق نداری جوابش بدی و تا آخر عمر حق نداری بدون من بری اونجا اگه هم رفتی دیگه اسم منو نیار 

این مدت وقتای که جاریم میومده خونه پدر شوهر شوهرم باهاش حرف میزده یا یبار بهش گفته منو ببر خونه خالم شوهرمم تو رو دربایستی بردش و چند بار سر این قضیه و حرف زدن اون باهاش ما بحثمون شده 

اره خونشونم میرم انگار نه انگار رفتم اونجا خونه مادرشوهر میگم البته همیشه اینجور نیستن بیشتر از دخترشون میترسن که تو درو همسایه دعوا و آبروریزی کنه 

تا اینکه امروز چند باری زنگ زدم به نامزدم دیدم گوشیش نمیگیره تا بعد از ظهری زنگ زدم به مادرش گفت رفته خونه اونا رفته کمک دادشش مغازه می‌سازه 

منم اعصابم خورد شد که رفته 

نیم ساعت بعدش بهش زنگ زدم و بحثمون شد البته منم خیلی بد حرف زدم گفتم کدوم گوری رفتی و چن بار حرف زدیم بهش گفتم طلاق میخام اونم فکر میکنه الکی میگم میگه بچه بازیا چیه یا الکی میگه باشه و تو بحثی که داشتیم واقعا حرمتی نبود 

الان واقعا نمیتونم تحمل کنم شوهرم رفته خونه اونا که به من بی حرمتی کردن میخوام ازش جدا بشم برام سخته تحمل خانوادش آخه یه عمر قراره باهاشون زندگی کنم با اون جاری خیلی خوبن بهش احترام میزارن و ... اما با من بدن خواهره و اون جاریه همه هم به حرفشن